در مدح مير ابواحمد محمدبن محمود بن ناصر الدين و وصف شکارگاه

چهار چيز گزين بود خسروان را کار
نشاط کردن چوگان و رزم و بزم شکار
ملک محمد محمود آمد و بفزود
بر اين چهار بتوفيق کردگار چهار :
نگاه داشتن عهد و بر کشيدن حق
بزرگ داشتن دين و راستي گفتار
جز اين چهار هنر، صد هنر، فزون دارد
کزين چهار هنر، هر يکي فزون صدبار
چو داد دادن نيکو، چو علم گفتن خوب
چو عفو کردن مجرم، چو بخشش دينار
هنر فراوان دارد ملک، خداي کناد
که باشد از هنر وعمر خويش برخوردار
چنانکه او ملکست و همه شهان سپهش
همه ملوک سپاهند و او سپهسالار
ز جمله ملکان جهان که داند کرد
هزار يک زان کان شهريار گيتي دار
بيک شکار گه اندر، من آنچه زو ديدم
ترا بگويم خواهي کني گر استفسار
بدشت برشد روزي بصيد کردن ومن
ز پس برفتم با چاکران و با نظار
ز دور ديدم گردي بر آمده بفلک
ميان گرد مصافي چو آهنين ديوار
امير پيش و گروهي شکار اندر پيش
بتير کرده بر ايشان فراخ دشت حصار
همي فکندبه تير و همي گرفت به يوز
چو گرد باد همي گشت بر يمين و يسار
بيکزمان همه بفکند و پس به حاجب گفت
که هرچه کشته تير منست پيش من آر
ز بامدادان تا نيمروز حاجب او
ميان دشت همي گشت با هزار سوار
بر استران سبک پي همي نهاد سبک
شکارها که برو تير برده بودبکار
بماندمرکبش و استران بمانده شدند
ز بس دويدن تيز و ز بس کشيدن بار
هنوز پنج يکي پيش مير برده نبود
از آن شکار که از تير مير شد کشتار
چو پشته پشته شداز کشته پيش روي امير
فراخ دشتي چون روي آينه هموار
ز چشم آهو چون چشم دوست شد همه دشت
ز شاخ آهو چون زلف تابداده يار
مرا ز چشم و سيه زلف يار ياد آمد
فرو نشستم و بگريستم بزاري زار
در آرزوي دو زلف ودو چشم آهوي خويش
چو چشم شيران کردم ز خون ديده کنار
ز چاکران ملک چاکري بديد مرا
همي ندانم بونصر بود يا کشوار
برفت و گفت ملکرا که فرخي بگريست
بصيدگاه تو بر چشم آهويي بسيار
چو بازگشت هميبرد سوي خيمه خويش
ز خون ديده کناري عقيق دانه نار
مگر که آهو چشمست يار او که شده ست
بچشم آهو بر چشمهاش باران بار
ملک چنانکه ز آزادگي سزيد گزيد
ز آهوان چو نگاري ز بتکده فرخار
دراز گردن و کوتاه پشت و گرد سرين
سياه شاخ و سيه ديده ونکو ديدار
بچشمش اندر گفتي کشيده بودستي
بسحر سرمه خوبي و نيکويي سحار
بمن فرستاد آنرا و معني آن بوده ست
که شادمان شو و اندوه دل براين بگسار
بدين کريمي و آزادگي که داند بود
مگر امير نکو سيرت نکو کردار
چه جايگاه شگفتست و کيست از امرا
سزاي ملک جز آن آفتاب فخر تبار
در آنچه خواهد دادن خداي عرش بدو
چنين هزار جوانرا کرا بود مقدار
همي نداني کاين دولتي چگونه قويست
تواين حديث که گويم، نگر نداري خوار
رسد بجايي ملک محمد محمود
که کس بنشنيد از ملک احمد مختار
يکان يکان همه فردا ترا پديد آيد
تو گوش دار و ببين تا چگونه گردد کار
هنوز خاقان در خدمتش نبسته کمر
هنوز قيصر بر درگهش نکرده نثار
هنوز نامه او با خوانده نيست بر فغفور
هنوز خطبه او کرده نيست در بلغار
هنوز نايب او با دبير و مستوفي
خراج مغرب را برگرفته نيست شمار
هنوز پيشرو روسيان بطبع نکرد
رکاب او را نيکو بدست خويش بشار
هنوز رود سرايان نساختند به روم
ز بهر مجلس او ارغنون و موسيقار
هنوز طوف نکرده ست و سر بسر بنگشت
چنانکه بايد گرد جهان سکندر وار
بسي نمانده که کار جهان چنين گردد
بکام خويش رسيده من و همه احرار
هميشه تا نبود گل بروزگار خزان
چنانکه ميوه نباشد بروزگار بهار
خداي ناصر او باد و روزگار بکام
فلک مساعد و گيتي برو گرفته قرار