در عذر لاغري معشوق و توصيف لاغري و مدح امير محمد بن محمود گويد

دل من لاغر کي دارد شاهد کردار
لاغرم من چکنم گر نبود فربه يار
لاغران جمله ظريفند و ظريفست کسي
کو چومن دايم با لاغرکان دارد کار
دوست از لاغري خويش، خجل گشت زمن
گفت: مسکين تن من گوشت نگيرد هموار
گفتم اي جان نه مرا از توهمي بايد خورد ؟
خوردن من ز تو: بوس است و کنار و ديدار
عذر خواهي چه کني ،گر تو نزاري و نحيف
من ترا عاشق آنم که نحيفي و نزار
يار لاغر نه سبک باشد و فربه نه گران
سبکي به ز گراني بهمه روي و شمار
شوشه سيم نکوتر بر تو يا گه سيم ؟
شاخ بادام بآيين تر، يا شاخ چنار؟
مثل لاغر و فربي مثل روح و تنست
روح بايد، تن بيروح ندارد مقدار
مردم فربي در خانه نگنجد بمثل
لاغر آگاه نگردي که در آيد بکنار
فربي اندر دل من جاي نگيرد چکنم
دل من خردست، اندر خور خود يابد يار
دل خودراي مرا لاغرکانند مطيع
من ندانم چکنم با دل، يارب زنهار
دل پس تن رود و تن پس دل بايد رفت
اي دل! اينک تن من را به ره خويش بيار
هر چه خواهي کن با تن که تو سالارتني
ليکن او را ز پرستيدن شه باز مدار
از پرستيدن آن شاه، که ميران جهان
بر درخانه او رفت نيارند سوار
از پرستيدن آن شاه که دست ودل اوست
جود را پشت و پناه و امن را يسر يسار
از پرستيدن آن شاه، که در ايران شهر
گردني ني که نه از منت او دارد يار
از پرستيدن آن شاه، که خالي نبود
ساعتي ز اهل ادب مجلس او وز زوار
از پرستيدن آن شه، که ز شاهان بشرف
برتر آنست که بر درگه او يابد بار
مير ابواحمد محمود که ميران جهان
بندگانند مر او را همه فرمانبردار
پادشه زاده محمد، که ازو نام گرفت
پادشاهي، چو ز نام پدرش شرع شعار
شاهي او را بپرستد به زماني صدراه
دولت او را بپرستد بزماني صد بار
زو هنر يافت بزرگي، نشود هرگز پست
زو ادب گشت گرامي، نشود هرگز خواب
پشت اهل ادبست او و خريدار ادب
زين همي تيز شود اهل ادب را بازار
خوارتر چيزي علم و ادبستي به جهان
گرنه او بر زده چنگست بديشان هموار
ميل شاهان به شرابست و به رود و به سرود
ميل او باز به علم و به کتاب و اخبار
همه جودست و سخاوت همه فضلست و کرم
همه عدلست و کفايت همه حلمست و وقار
اي برون برده بجود از دل خلق آز و نياز
اي بر آورده به رادي ز سر بخل دمار
ز ايران تو ندانند چه چيزست درم
از پي آنکه نيابند ز تو جز دينار
ز ايران دگران باز به اميد کنند
از پي آنکه نيابند ز تو جز دينار
چاکران تو ندانند کرا بايد خواند
نه ز تنهايي، ليکن ز غلام بسيار
چاکران دگران ز آرزوي بنده کنند
نام فرزندان تکسين و تکين و دينار
مردماني که بدرگاه تو بگذشته بوند
تنگدستي سوي ايشان نکند راهگذار
هر که کرداري کرده ست بگفته ست نخست
هيچ کردار ترا نيست زبان گفتار
نه از آنرو که بگفتار نيرزد صد از آن
که ز گفتارت شرم آيد و ننگ آيد و عار
پيش گفتار به کردار شوي وين عجبست
پيشتر چيزي گفتار بود پس کردار
خازنان تو ز بس دادن دينار و درم
بنماز اندر دارند گرفته معيار
بدره بر بدره فرو ريخته باشند و هنوز
که هميگويند: اي شاگرد! آن بدره بيار
اين بر اين گوشه هميگويد: کاي شاعر! گير
و آن بر آن گوشه هميگويد: کاي زائر! دار
چه صلتهايي، کز قدر ستاننده فزون
يکهزار و دو هزار و سه هزارو ده هزار
مادحان تو برون آيند از خانه تو
از طرب روي بر افروخته چون شعله نار
اين همي گويد گشتم بغلام و بستور
و آن همي گويد گشتم بضياع و بعقار
آن بدين گويد: باري من ازين سيم ، کنم
خانه خويشتن از لعبت نيکو چو بهار
وين بدان گويد: باري من ازين زر کنمي
ماهرويان را، از گوهر ، خلخال و سوار
کس بود آنکه در آنوقت بنزد تو رسد
بمثل عاريتي داشت بسر بر دستار
وقت آن کز تو سوي خانه همي باز شود
مرکبانش همه ز ابريشم دارند افسار
نام و بانگ تو رسيده ست بهر شاه و ملک
زر و سيم تو رسيده ست بهر شهر و ديار
بس نمانده ست که شاهان ز پي فخر کنند
صورت تخت تو و نام تو برتاج نگار
هر زماني لقبي سازند اي مير ترا
نگرفتي ملکا بر لقبي نوز قرار
پار خواندند همي قطب معاليت بشعر
شعر بر قطب معاليت همي گفتم پار
شاه روز افزون خوانند ترا باز امسال
زآنکه هر روز فزايي چو شکوفه به بهار
لقب آن به که بماند به خداوند لقب
سخن نيکوست ترا اين لقب معني دار
اي امير هنري، وي ملک روز افزون
اي به فرهنگ و هنر بر همه شاهان سالار
تا بياقوت تنک رنگ بماندگل سرخ
تابه بيجاده گل رنگ بماند گل نار
تا دل تازه جوانان به جهان شاد بود
شادبادي ز جواني و جهان برخوردار
سائلان را زتو سيم آيد و زائر را زر
دوستان را ز تو تخت آيد و دشمن را دار