عشق خوشست ار مساعدت بود از يار
يار مساعد نه اندکست و نه بسيار
هست ، وليکن کجا يکيست، زده جا
ده دل بيني بدو نهاده بزنهار
شکر خداوند را که لاله رخ من
چون دگران نيست نامساعد ومکار
چرب زبانست و خوب خوي و وفا جوي
سخت بديعست و خوبروي و وفادار
باده دهد ، چون مرا بباده بود ميل
بوسه دهد، چون مرا ببوسه فتد کار
گاه کند خانه را به زلف چو تبت
گاه کند خيمه را به روي چو فرخار
لاله فروشد مرا و مشک فرو شد
لاله فروشست دلبر من و عطار
مشک فروشد مرا زنافه دو زلف
لاله فروشد مرا زباغ دو رخسار
باغ دو رخسار او خوشست وليکن
خوشتر از آن باغ، خوي شاه جهاندار
قطب معالي ملک محمد محمود
ناصر دين و معين ملت مختار
آنکه ز دعوي فزون نمايد معني
وانکه ز گفتار بيش دارد کردار
جود وسخا را ازو فزون شده قسمت
علم وادب را بدو فروخته بازار
اهل ادب را بزرگ دارد و نشگفت
اين ز بزرگيش، بس بزرگ مپندار
قدر گهر جز گهر شناس نداند
اهل ادب را اديب داند مقدار
چشم بدان دور باد از آن شه کان شه
سخت ادب پرورست و علم خريدار
درگه او را چه خواند بايد زين پس
سجده گه خسروان و قبله احرار
اي بسياست فرو برنده اعدا
اي بسخاوت بر آورنده زوار
کيست که از بخشش تو نيست گران دخل
کيست که از منت تو نيست گرانبار
خدمت تو خادمانت را گه تعريف
فارغ دارد به نيک داشت ز گفتار
هر چه کسي بي نياز بيني امسال
خدمت فرخنده تو کرده بود پار
گر تو بدينگونه داشت خواهي چاکر
هر ملکي را بخدمت آمده انگار
قيصر بر درگه تو درد ناقوس
هر قل در خدمت تو برد زنار
فره شاهي خداي جمله ترا داد
وانک بر چهره تو هست پديدار
شاه جهان خسرو زمان پدر تو
کرد گه کين به تيغ زر تو معيار
صدر مظالم بتو ندادي بر خير
گر تو نبودي بصدر ملک سزاوار
با تو اميرا برابري نتوان کرد
وانکه کند باشد از قياس نه هشيار
از ملکان آن بزرگتر که تو او را
از پي خدمت بروز بار دهي بار
زير خلاف تو جاي مار شکنجست
مرد که عاقل بود حذر کند از مار
عار ز بهر مخالفان تو زنده ست
ورنه بکندي مفاخر تو سر عار
هر که ز بيم سياست تو فرو خفت
محشر برخيزد و نگردد بيدار
فخر کند چوب وسر فرازد بر عود
زانکه عدوي ترا ز چوب بود دار
اي بتو آباد عدل عمر خطاب
وي ز تو بر پاي علم حيدر کرار
با سخن تو همه سخنها ناقص
با هنر تو همه هنرها بيکار
بي گنهي کس بر تو خوار نگردد
زر زچه خواري کشد چو نيست گنهکار !
آنکه مراو را عزيز کرد خداوند
از چه قبل نزد تو ذليل شد و خوار!
آز همي گرد زر گذشت نيارد
تا ببريدي سر سؤال به دينار
بار خدايا! خدايگانا! شاها!
شعر مرا سهل بر گذاره کن اين بار
زانکه مرا رنج و خستگي ره قنوج
کوفته کرده ست و خيره مغز و سبکسار
من که ترا شعر گويم از پس اين شعر
جهد کنم تا بديع گويم هموار
مدح تو و بيت آن چو درج معاني
شعرمن و لفظ آن چو لؤلؤ شهوار
تا رخ بيدل کند حديث گل زرد
تا رخ دلبر کند حديث گل نار
برگ گل نار باد و برگ گل زرد
قسم تو و قسم دشمنان تو از خار
تا که چو غمگين بگريد و بخروشد
ابر به ارديبهشت و رعد به آزار
دشمن تو رعدوار باد هميشه
جفت خروشيدن و گريستن زار
تا به در خانه تو برگه نوبت
سيمين شندف زنند و زرين مزمار
عيدت فرخنده باد و روزت مسعود
وز همه بدها ترا خداي نگهدار