شهر غزنين نه همانست که من ديدم پار
چه فتاده ست که امسال دگرگون شده کار
خانه ها بينم پر نوحه و پر بانگ وخروش
نوحه و بانگ وخروشي که کند روح فکار
کويها بينم پر شورش و سر تاسر کوي
همه پر جوش و همه جوشش از خيل سوار
رسته ها بينم بي مردم و درهاي دکان
همه بربسته و بر در زده هر يک مسمار
کاخها بينم پرداخته از محتشمان
همه يکسر ز ربض برده به شارستان بار
مهتران بينم بر روي زنان همچمو زنان
چشمهاکرده زخونابه برنگ گلنار
حاجبان بينم خسته دل و پوشيده سيه
کله افکنده يکي از سر و ديگر دستار
بانوان بينم بيرون شده از خانه بکوي
بر در ميدان گريان و خروشان هموار
خواجگان بينم برداشته از پيش دوات
دستها بر سر و سرها زده اندر ديوار
عاملان بينم باز آمده غمگين ز عمل
کار ناکرده و نارفته بديوان شمار
مطربان بينم گريان و ده انگشت گزان
رودها بر سر و بر روي زده شيفته وار
لشکري بينم سر گشته سراسيمه شده
چشمها پرنم و از حسرت و غم گشته نزار
اين همان لشکريانند که من ديدم دي؟
وين همان شهرو زمين است که من ديدم پار؟
مگر امسال ملک باز نيامد ز عزا ؟
دشمني روي نهاده ست برين شهر و ديار؟
مگر امسال زهر خانه عزيزي گم شد ؟
تا شد از حسرت و غم روز همه چون شب تار؟
مگر امسال چو پيرار بناليد ملک ؟
ني من آشوب ازين گونه نديدم پيرار؟
تو نگويي چه فتادست؟ بگو گر بتوان
من نه بيگانه ام، اين حال زمن باز مدار
اين چه شغلست و چه آشوب و چه بانگست و خروش
اين چه کارست و چه با رست و چه چندين گفتار؟
کاشکي آنشب و آنروز که ترسيدم از آن
نفتادستي و شادي نشدستي تيمار
کاشکي چشم بد اندر نرسيدي به امير
آه ترسم که رسيد و شده مه زير غبار
رفت و ما را همه بيچاره و درمانده بماند
من ندانم که چه درمان کنم اين را و چه چار
آه ودردا ودريغاکه چو محمود ملک
همچو هر خاري در زير زمين ريزد خوار
آه و دردا که همي لعل به کان باز شود
او ميان گل و از گل نشود برخوردار
آه ودردا که بي او هرگز نتوانم ديد
باغ فيروزي پر لاله و گلهاي ببار
آ و دردا که بيکبار تهي بينم ازو
کاخ محمودي و آن خانه پر نقش و نگار
آه و دردا که کنون قرمطيان شاد شوند
ايمني يابند از سنگ پراکنده و دار
آه ودردا که کنون قيصر رومي برهد
از تکاپوي بر آوردن برج و ديوار
آه و دردا که کنون برهمنان همه هند
جاي سازند بتان را دگر از نو به بهار
مير ما خفته بخاک اندر و ما از بر خاک
اين چه روزست بدين تاري يا رب ز نهار
فال بدچون زنم اين حال جز اينست مگر
زنم آن فال که گيرد دل از آن فال قرار
مير مي خورده مگر دي وبخفته ست امروز
دي خفتست مگر رنج رسيدش زخمار
کوس نوبتش همانا که همي زان نزنند
تا بخسبد خوش وکمتر بودش بر دل بار
اي امير همه ميران و شهنشاه جهان
خيز و از حجره برون آي که خفتي بسيار
خيز شاها! که جهان پر شغب و شور شده ست
شور بنشان و شب و روز بشادي بگذار
خيز شاها! که به قنوج سپه گرد شده است
روي زانسو نه و بر تار کشان آتش بار
خيز شاها! که رسولان شهان آمده اند
هديه ها دارند آورده فراوان و نثار
خيز شاها! که اميران بسلام آمده اند
بارشان ده که رسيده ست همانا گه بار
خيز شاها! که به فيروزي گل باز شده ست
بر گل نو قدحي چند مي لعل گسار
خيز شاها! که به چوگاني گرد آمده اند
آنکه با ايشان چوگان زده اي چندين بار
خيز شاها! که چو هر سال به عرض آمده اند
از پس کاخ تو و باغ تو، پيلي دوهزار
خيز شاها! که همه دوخته و ساخته گشت
خلعت لشکر وگرديد بيکجاي انبار
خيز شاها! که بديدار تو فرزند عزيز
بشتاب آمد بنماي مر اورا ديدار
که تواند که برانگيرد زين خواب ترا
خفتي آن خفتن کز بانگ نگردي بيدار
گر چنان خفتي اي شه که نخواهي برخاست
اي خداوند! جهان خيز و بفرزند سپار
خفتن بسيار اي خسرو خوي تو نبود
هيچکس خفته نديده ست ترا زين کردار
خوي تو تاختن و شغل سفر بود مدام
بنيا سودي هر چند که بودي بيمار
در سفر بودي تا بودي و درکار سفر
تن چون کوه تو از رنج سفر گشته نزار
سفري کانرا باز آمدن اميد بود
غم او کم بود، ار چند که باشد دشوار
سفري داري امسال شها اندر پيش
که مر آنرا نه کرانست پديد و نه کنار
يک دمک باري درخانه ببايست نشست
تا بديدندي روي تو عزيزان و تبار
رفتن تو به خزان بودي وهر سال شها
چه شتاب آمد کامسال برفتي به بهار
چون کني صبر و جدا چند تواني بودن
زان برادر که بپروردي او را بکنار
تن او از غم و تيمار تو چون موي شده ست
رخ چون لاله او زرد به رنگ دينار
از فراوان که بگريد بسر گور تو شاه
آب ديده بشخوده ست مر اورا رخسار
آتشي دارد در دل که همه روز از آن
برساند بسوي گنبد افلاک شرار
گر برادر غم تو خورد شها نيست عجب
دشمنت بي غم تو نيست به ليل و به نهار
مرغ و ماهي چو زنان برتو همي نوحه کنند
همه با ما شده اندر غم و اندوه تو يار
روزو شب بر سر تابوت تو از حسرت تو
کاخ پيروزي چون ابر همي گريد زار
بحصار از فزع و بيم تو رفتند شهان
تو شها از فزع و بيم که رفتي بحصار؟
تو بباغي چو بياباني دلتنگ شدي
چون گرفتستي در جايگهي تنگ قرار؟
نه همانا که جهان قدر تو دانست همي
لاجرم نزد خردمند ندارد مقدار
زينت و قيمت و مقدار، جهان را بتو بود
تا تو رفتي ز جهان اين سه برون شد يکبار
شعرا را بتو بازار برافروخته بود
رفتي و با تو بيکبار شکست آن بازار
اي اميري که وطن داشت بنزديک تو فخر
اي اميري که نگشته ست بدرگاه توعار
همه جهد تو در آن بود که ايزد فرمود
رنج کش بودي در طاعت ايزد هموار
بگذاراد و بروي تو مياراد هرگز
زلتي را که نکردي تو بدان استغفار
زنده بادا بوليعهد تو نام تو مدام
اي شه نيکدل نيکخوي نيکوکار
دل پژمان بوليعهد تو خرسند کناد
اين برادر که ز درد تو زد اندر دل نار
اندر آن گيتي ايزد دل تو شاد کناد
به بهشت و به ثواب و به فراوان کردار