در مدح سلطان محمود بن ناصر الدين گويد

بخندد همي باغ چون روي دلبر
ببويد همي خاک چون مشک اذفر
بسبزه درون لاله نو شکفته
عقيقست گويي به پيروزه اندر
همه باغ کله ست و اندر کشيده
بهر کله اي پرنياني معصفر
همه کوه لاله ست و آن لاله زيبا
همه دشت سبزه ست و آن سبزه درخور
بهارا بآيين و خرم بهاري
بمان همچنان ساليان و بمگذر
بصورتگري دست بردي زماني
چو در بتگري گوي بردي آزر
چه صحرا و چه بزمگاه فريدون
چه بستان و چه رزمگاه سکندر
ز نقاشي و بتگريها که کردي
ز تو خيره مانده ست نقاش و بتگر
ز نسرين در آويختي عقد لؤلؤ
زگلبن در آويختي عقد گوهر
بهر مجلسي از تو رنگي دگر گون
بهر باغي از تو نگاريست ديگر
عجب خرم و دلگشايي و ليکن
نه چون مجلس شهريار مظفر
جهاندار محمود بن ناصر الدين
خداوند و سلطان هر هفت کشور
بآزادگي پيشرو چون بمردي
بمخبر پسنديده همچون بمنظر
خداوند فضل و خداوند دانش
خداوند تخت و خداوند افسر
همه سرکشان امر او را متابع
همه خسروان راي اورا مسخر
ايا از همه شهرياران مقدم
چو از اختران آفتاب منور
جهان را بشمشير چون تير کردي
سپه بردي از باختر تا بخاور
خلافت که جست از همه شهرياران
که نه شهر او پست کردي سراسر
خلاف تو رانده ست مأمونيانرا
به ارگ و به طاق سپهبد مجاور
خلافت تو رانده ست يعقوبيانرا
ز ايوان سام يل و رستم زر
خلاف تو ماليد گرگانجيانرا
به جوي هزار اسب و دشت سديور
خلاف تو برکنده سامانيانرا
ز بستانها سرو و از کاخها در
خلاف تو کرد اندر ايام ايلک
بدشت کتر خيل خان را مبتر
خلافت جدا کرد چيپاليانرا
ز کتهاي زرين و شاهانه زيور
خلاف تو کرده ست نندائيانرا
بي آرام بي هال و بيخواب و بيخور
زهي ملک را پادشاهي موفق
زهي خلق را شهرياري مشهر
تو کردي تهي حد هندوستانرا
ز مردان جنگي و پيلان منکر :
چو بالا پسند تناور که چون او
نتابد ز بالاي گردون سه خواهر
چو هروان و جيله شبيه الوهه
چو مولوش وسوله و چون سور کيسر
چو کلني کردکالپي نمرد حنانک
چو جود هپولي و چون لولو پيکر
چو سرپنج دير و چو سرها سنيمر
چو يک لوله پيل و چو سند و چو سنگر
چو حيکوب و چون سد مل و رنده مالک
چو در چنبل و سيمگنين سور بابر
امرتين دارم و کبته بهتن
زبد هول سجاره و چون سنيبر
بدين ژنده پيلان کشي گنج کسري
بدين ژنده پيلان کني قصر قيصر
زمين را فرو شستي از شرک مشرک
جهان را تهي کردي از کفر کافر
سکون يافت از جنبش تو زمانه
قوي شد ز تو پشت دين پيمبر
به روم و به چين از نهيب تو يکشب
همي خوش نخسبند فغفور و قيصر
ز شاهان و گردنکشان و دليران
که يارد شدن با تو زين پس برابر
بسا جنگجويا که پيش تو آمد
سيه کرد بر سوک او جامه مادر
بسا گنج هايي که تو بر گرفتي
پر از گنج دينار و صندوق گوهر
بسا بيشه هايي که اندر گذشتن
تهي کردي از کرگ و ببر و غضنفر
بسا سرکشا نامدارا سوارا
که سر در کشد از نهيبت بچادر
بسا تاجدارا که تو از سر او
بشمشير برداشتي تاج وافسر
بسا دشتهايي که چون پشته کردي
ز پشت و بر کافر کوفته سر
بسا پشته هايي که تو دشت کردي
زنعل سم شولک و خنگ اشقر ،
بسا رودهايي که تو عبره کردي
که آنرا نبوده ست پاياب و معبر
بسا خانه هايي که بي مرد کردي
بشمشير شير افکن ملک پرور
بسا صعب کوها و تيغ بلندا
که راهش بده بر نبردي کبوتر
نه بر تيغ او سايه افکنده شاهين
نه بر گرد او راه پيموده رهبر
که تو زو بيکساعت اندر گذشتي
بتوفيق و نيروي يزدان گرگر
بسا قلعه هايي که از برج هر يک
سر پاسبانان رسيدي به محور
بسا شهرهايي که بر گرد هر يک
ربض که بدو پارگين بحراخضر
همين و همانجاي گردان صف کش
همان وهمين جاي شيران صفدر
که چون از پس يکدگر ناوک تو
روان شد همه برزد آن يک بديگر
کنون هر که آن جايگه ديده باشد
به عبرت همي گويدالله اکبر
همي تاببالاي معشوق ماند
بباغ اندرون برکشيده صنوبر
همي تا برخسار معشوق ماند
گل تازه باز ناکرده از بر
طربرا قرين باش و با خرمي زي
جهانرا ملک باش و از عمر برخور
بطبع و بروي و به دل هر سه تازه
بگنج و بمال و بلشکر توانگر