بهار تازه دميد اي بروي رشک بهار
بيا و روز مرا خوش کن و نبيد بيار
همي بروي تو ماند بهار ديبا روي
همه سلامت روي تو و بقاي بهار
بهار اگر نه ز يک مادرست باتو، چرا
چو روي تست بخوشي و رنگ و بوي و نگار
بهار تازه اگر داردي بنفشه و گل
ترا دو زلف بنفشه ست و هر دو رخ گلزار
رخ تو باغ منست و تو باغبان مني
مده بهيچکس از باغ من گلي زنهار
غريب موي که مشک اندر و گرفته وطن
غريب روي که ماه اندر و گرفته قرار
هميشه تافته بينم سيه دو زلف ترا
دلم ز تافتنش تافته شود هموار
مگر که غاليه ميمالي اندرو گه گاه
وگر نه از چه چنان تافته ست و غاليه بار
نداد هرگز کس مشک را به غاليه بوي
مده تو نيز، ترا مشک و غاليه بچه کار
ترا ببوي و بپيرايه هيچ حاجت نيست
چنانکه شاه جهان را گه نبرد به يار
يمين دولت ابوالقاسم بن ناصر دين
امين ملت محمود شاه شير شکار
فراشته بهنر نام خويش و نام پدر
گذاشته ز قدر قدر خويش و قدر تبار
بروز معرکه بسيار ديده پشت ملوک
بوقت حمله فراوان دريده صف سوار
هزار شهر تهي کرده از هزار ملک
هزار شاه پراکنده از هزار حصار
هميشه عادت او بر کشيدن اسلام
هميشه همت او پست کردن کفار
ز خوي خوبش هر روز شادمانه شوي
هزار بار روان محمد مختار
بزرگواري را رسمهاي اوست جمال
چو مر شجاعت را تيغ تيز اوست شعار
ايا به رزمگه اندر چو ببر شور انگيز
ايا به بزمگه اندر چو ابر گوهر بار
عطاي تو بهمه جايگه رسيد و رسد
بلند همت تو بر سپهر دايره وار
شجاعت تو همي بسترد ز دفترها
حديث رستم دستان و نام سام سوار
بسا کسا که مر او را نبود جيب درست
ز مجلس تو سوي خانه برد زر بکنار
حديث جنگ تو با دشمنان و قصه تو
محدثان را بفروخت اي ملک بازار
کجا تواند گفتن کس آنچه تو کردي
کجا رسد بر کردارهاي تو گفتار
تو آن شهي که ترا هر کجا روي شب و روز
همي رود ظفر و فتح بر يمين و يسار
هميشه کار تو غزوست و پيشه تو جهاد
ازين دو چيز کني ياد، خفته گر بيدار
گواه اين که سوي گنگ روي آوري
پي غزاي بدانيدش فرقه کفار
طريقهاش چو برم آبهاي سيل از گل
نباتهاش چو دندانهاي اره ز خار
چه خارهايي کاندر سرينهاي ستور
فرو شدي چو ببرگ اندر آهنين مسمار
بگونه شل افغانيان دو پره و تيز
چو دسته بسته بهم تيرهاي بي سو فار
چو کاسموي و چو سوزن خلنده و سر تيز
که ديده خار بدين صورت و بدين کردار
اگر بدست کسي ناگهان فرو رفتي
ز سوي ديگر ازو بهره يافتي ديدار
گذاره کرد سپه را ز ده دوازده رود
بمرکبان بيابان نورد کوه گذار
چه رود هايي هر يک چنان کجا افتد
گه گذشتن ازو هر دو بازوي طيار
بدان ره اندر، معروف شهرهايي بود
تهي ز مردم و انباشته زمال تجار
زهي قلاعي در هر يکي هزار طلسم
که خيره گشتي ازو چشم مردم هشيار
چنانکه مرد بهر در که برنهادي دست
گشاده گشتي و تيري گشادي آرش وار
همي کشيد سپه تا به آب گنگ رسيد
نه آب گنگ، که درياي ناپديد کنار
نه بر کناره مر اورا پديد بود گذر
نه در ميانه مر اورا پديد بود سنار
چو چرخ بر سر گردابهاش گشته زمين
چو پشته بر سر مردابهاش زاده بخار
ز تيغ کوه درختان فرو فکنده بموج
ازو کهينه درختي مه از مهينه چنار
بد از کناره او لوره اي و زير گلي
که تا بپالان پيل اندرو شدي ستوار
هزار بار ز دريا گذشته باشد خضر
ز آب گنگ همانا گذشته نيست دو بار
خدايگان جهان خسرو ملوک زمان
که روشنست بدو چشم عز و چشم فخار
ز آب گنگ سپه رابيک زمان بگذاشت
بيمن دولت و توفيق ايزد دادار
گذشتني که نيالوده بود ز آب درو
ستور زيني زين وستور باري بار
خبر شنيد که پيش از پي تو شار از گنگ
گذشت و پيل پس پشت او قطار قطار
بچاشتگاه ملک با کمر کشان سراي
برفت بردم آن جنگجوي کينه گزار
ميان بيشه براه اندرون حصاري بود
گرفته هر شهي از جنگ آن حصار فرار
دلش نداد کز آن ناگشاده برگردد
سليح داد سپه را و شد بپاي حصار
بيکزمان در و ديوار آن حصار قوي
چو حله کرد و مر آن حله را ز خون آهار
وز آن حصار سوي شار روي کردو برفت
سپاه را همه بگذاشت با سپهسالار
بيک شبانروز از پاي قلعه سربل
برود راهت شد تازيان بيک هنجار
بپيش راه وي اندر پديدشد رودي
هلال زورق وخور لنگرو ستاره سنار
چه صعب رودي، دريا نهاد و طوفان سيل
چه منکر آبي، پيل افکن و سوار اوبار
چو کوه کوه درو موجهاي تند روش
چو پيل پيل نهنگان هول مردم خوار
کشيده صف ز لب رود تا بدامن کوه
سپاه شار بمانند آهنين ديوار
چوکوه روي ،مصافي کشيده بر لب رود
دراز و پيش مصاف ايستاده در پيکار
تروچپال سپه را بشب گذاشته بود
به پيل از آب و از آنسوگرفته راه گذار
نموده هيبت پيلان آهنين دندان
گشاده بازوي مرغان آهنين منقار
سر ملوک عجم چون بنزد کوه رسيد
صف سپاه عدو ديد باسکون وقرار
زريدکان سرايي چو ژاله بر سر آب
بدان کناره فرستاد کودکي سه چهار
بنيزه هر يک ازيشان ستوده غزنين
بتيغ هر يک ازيشان بسنده بلغار
دلاوراني ز اشکال رستم دستان
مبارزاني ز اقران بيژن جرار
وزين کرانه کمان برگرفت و اندر شد
ميان آب روان با سليح وزين افزار
بسر کشان سپه گفت هر که روز شمار
ثواب خواهد جستن همي ز ايزد بار
بجنگ کافر ازين رود بگذريد بهم
که هم بدست شما قهرشان کند قهار
همه سپاه بيکبار با سليح و سپر
فرو شدند بدان رود نا دهنده گذار
چو قوم موسي عمران زرودنيل، از آب
بر آمدند همه بي گزند وبي آزار
ز جامه بر تن کافر همي جدا کردند
بتير تار زپود و بنيزه پود از تار
چو زين کرانه شه شرق دست برد بتير
بر آن کرانه نماند از مخالفان ديار
شه سپه شکن جنگجو ز پيش ملک
ميان بيشه گشن اندرون خزيد چو مار
بفر دولت او پشت آن سپاه قوي
شکسته گشت و ازين دولت اين شگفت مدار
درشت بود و چنان نرم شد که روز دگر
بصد شفيع همي خواست از ملک زنهار
ملک ز پنج يک آنجا نصيب يافته بود
دويست پيل و دو صندوق لؤلؤ شهوار
دو دختر و دو زنش را فرو کشيد از پيل
بخون لشکر او کرد خاکرا غنجار
چو شار را بزد و مال و پيل ازو بستد
کز آنچه زو بستد شاد باد و برخوردار
ز جنگ شار سپه را بجنگ راي کشيد
ز خواب خواست همي کرد راي را بيدار
بدان ره اندر بگذشت ز آبهاي بزرگ
چه آبهايي تا گنگ رفته از کهسار
چو آب سيلي گر ژاله برگرفتي مرد
چو آب جويي گر پيل برگرفتي بار
خبر دهنده خبرداد راي را که ملک
سوي تو آمده راه گريختن بر دار
هنوز راي تمام اين خبر شنيده نبود
که شد ز مملکت خويش يکسره بيزار
هزار پيل ژيان پيش کرد و از پس کرد
ولايتي چو بهشتي و باره اي چو بهار
چگونه جايي، جايي چو بوستان ارم
چگونه شهري، شهري چو بتکده فرخار
چو شهر شهر بدي اندرو سراي سراي
چو کاخ کاخ بدي اندر و بهار بهار
سرايهاي چو ار تنگ مانوي پر نقش
بهارهاي چو ديباي خسروي بنگار
چو شهريار زمانه به باري اندر شد
خبر شنيد که رفت او ز راه دريا بار
بخواست آتش و آن شهر پر بدايع را
به آتش و به تبر کرد با زمين هموار
سرايهاش چو کوزه شکسته کرد از خاک
بهار هاش چو نار کفيده کرد از نار
بسوخت شهر و سوي خيمه بازگشت از خشم
چو نره شيري گم کرده زير پنجه شکار
خبر دهي ببر خسرو آمدو گفتا
که تيز گشت يکي جنگ صعب را بازار
بر اين کرانه ما خيل راي پيدا شد
همي کشيد صفي همچو آهنين ديوار
چهل امير ز هندوستان در آن سپه است
بزير رايتشان سي و ششهزار سوار
علامتست در آن لشکر اندر و بر او
پيادگان گزيده صد و سي وسه هزار
قويست قلبگه لشکرش به نهصد پيل
چگونه پيلان، پيلان نامدار خيار
همه چو کوه بلندند روز جنگ و جدل
بلند کوه بدندانها کنند شيار
خدايگان زمانه چو اين خبر بشنيد
چه گفت، گفت هميخواستم من اين پيکار
همه حديث ز محمود نامه خواند و بس
همانکه قصه شهنامه خواندي هموار
خدايگانا! غزوي بزرگت آمد پيش
ترا فريضه ترست اين ز غزو کردن پار
همي روي که جهان را تهي کني ز بدان
ز مفسدان نگذاري تو در جهان ديار
برو بفرخي وفال نيک و طالع سعد
بتيغ تيز ز دشمن بر آر زود دمار
مده اما نشان زين بيش و روزگار مبر
که اژدها شود ار روزگار يابد مار
خزاين ملکان جمله در خزاين تست
سليح شاهان در قلعه هاي تست انبار
سپاه دين، سپه ايزدست و بر سپهش
پس از محمد مرسل تويي سپهسالار
عدوي تو، عدوي ايزدست و دشمن دين
سپاه ايزد را بر عدوي دين بگمار
فريضه باشد بر هر موحدي که کند
بطاقت و بتوان با عدوي تو پيکار
اگر خداي بخواهد بمدتي نزديک
مراد خويش بر آري ز دشمن غدار
چه کار بودکه تو سوي او نهادي روي
که کام خويش بحاصل نکردي آخر کار
چه وقت بودو کي آنگه که لشکر تو نبود
چنين که هست کنون، همچو آهنين ديوار
بعرضگاه تو لشکر چنانکه يار نبود
هزار و هفتصدو اند پيل بد شمار
بر آن سپاه خدايت همي مظفر کرد
که کس ندانست آنرا همي شمار و کنار
ز دست آن ملکان درهمي ربودي ملک
که داشت هر يک همچون علي تکين دو هزار
علي تکين را پيش تو اي ملک چه خطر
گرفت گيرش و درمرغزار کرده بدار
خداي داند کاين پيش تو همي گويم
تنم ز شرم همي گردد اي امير نزار
ز تو چو ياد کنم وز ملوک ياد کنم
چنان بودکه کنم ياد با نبي اشعار
هميشه تا که بود در جهان عزيز درم
چنانکه هست گرامي و پر بها دينار
خدايگان جهان باش و ز جهان برخور
بکام زي و جهان را بکام خويش گذار
بدولت و سپه و ملک خويش کام روا
ز نعمت و ز تن و جان خويش بر خوردار
بزي تودر طرب و عيش و شادکامي و لهو
عدو زيد بغم و درد و انده وتيمار
خجسته بادت نوروز و نيک بادت روز
تو شاد خوار و بدانديش خوار و انده خوار