مرا، دي عاشقي گفت اي سخنور
ميان عاشق و معشوق بنگر
نگه کن تا چه بايد هر دوانرا
وزين دو کز تو پرسيدم بمگذر
چه خواهد دلبر از دلجوي بيدل ؟
چه خواهد عاشق از معشوق دلبر؟
چه داني دوستي را حدو غايت ؟
مقدر باشد آن يا نامقدر؟
چه باشد علت کردار معشوق؟
بجاي عاشقي معشوق پرور
مرا زينگونه فکرتهاست بسيار
اگر داني سخنهاگو ازين در
مر او را گفتم: اي پرسنده! احسنت
نکو پرسيدي و زيبا ودرخور
بپرسيدي ز حد و غايت عشق
جوابي جزم خواهي و مفسر
مي آن گويم که دانم، ور ندانم
مرا از جمله جهال مشمر
که داند عشق را هرگز نهايت
سؤالي مشکل آوردي و منکر
بر من عشق را غايت بجاييست
که کس کردنش نتواند مقرر
چنان بايد که نکند هيچ عاشق
حديث حاسد معشوق باور
بوقت خلوت اندر پيش معشوق
چو کهتر باشد اندر پيش مهتر
مسخر گشته معشوق باشد
وگر چه عالمش باشد مسخر
ز بهر دوستي بالاي معشوق
پرستد سايه سرو و صنوبر
ز بهر رنگ و بوي جعد معشوق
نباشد ساعتي بي سنبل تر