هر سپاهي را که چون محمود باشد شهريار
يمن باشد بر يمين ويسر باشد بريسار
تيغشان باشد چو آتش روز و شب بد خواه سوز
اسبشان باشد چوکشتي سال و مه دريا گذار
از عجايب خيمه شان با شد چو دريا وقت موج
وز غنايم خانه شان چون کشتي آکنده ز بار
شاخ کرگانشان بود ميخ طويله در سفر
چنگ شيرانشان بود تعويذ اسبان در شکار
بگذرند از رودهاي ژرف چون موسي ز نيل
بر شوند از کنده چون شاهين بديوار حصار
کوکب ترکش کنند از گوهر تاج ملوک
وز شکسته دست بت بردست «بت رويان » سوار
از سر بت بند مصحف ها همي زرين کنند
وز دو چشم بت دو گوش نيکوانرا گوشوار
تيغ ايشان دست يابد با اجل در يک بدن
اسبشان بازي کند با شير دريک مرغزار
هر که چون محمود پشتي دارد اندر روز جنگ
چون سر لشکر مقدم باشد اندر کار زار
لشکر او پيش دشمن ناکشيده صف هنوز
او بتيغ از لشکر دشمن بر آورده دمار
من ملک محمود را ديدستم اندر چند جنگ
پيش لشکر خويشتن کرده سپر هنگام کار
مردمان گويند سلطان لشکري دارد قوي
پشت لشکر اوست در هيجا بحق کردگار
پيش ايزد روز محشر خسته بر خيزد ز خاک
هر که از شمشير او شد در صف دشمن فکار
نيست از شاهان گيتي اندرين گيتي چو او
وقت خدمت حق شناس و وقت زلت بردبار
هر زمان افزون ز خدمت شاه پاداشي دهد
خادمان خويشرا، وينرا عجب کاري مدار
آنچه کرده ست از کرم با بندگان امروز او
با رسولان کرد خواهد ذوالمنن روز شمار
هر يکي را در خور خدمت ثيابي دادخوب
خلعتي کو را بزرگي پود بود و فخر تار
زنده گردانيد يکسر نام خويش و نام فخر
نيست گردانيد يک يک نام ننگ و نام عار
جان شيرين را فداي آن خداوندي کنند
کز پس ايزد بودشان بهترين پروردگار
از رضاي او نتابند و مر او را روز جنگ
يکدل و يک راي باشند و موافق بنده وار
وقت فتح از بخشش نيکو بودشان ملک ومال
وقت بزم از خلعت نيکو بودشان يادگار
بخششي کان دخل شاهان بودي اندر باستان
خلعتي کان خسروان را بودي اندر روزگار
پيش خسرو روز خدمت چون خزان اندر شود
باز گردند از فراوان ساز نيکو چون بهار
از نوازشهاي سلطان دل پر از لهو و طرب
وز کرامتهاي سلطان تن پر از رنگ و نگار
بر ميانشان حلقه بند کمرها شمس زر
زير ران با ساز زرين مرکبان راهوار
از تفاخر وز بزرگي و زکرامت بر زمين
زير نعل مرکبانشان مشک برخيزد غبار
زينهمه بهتر مر ايشان راهمي حاصل شود
چيست آن، خوشنودي شاه و رضاي کردگار
با چنين نيکو کرامت ها که مي بينند باز
بيش ازين باشد کرامتشان اميد از شهريار
وانگهي زيشان نباشد نعمت سلطان دريغ
نعمتي کو را بر آن کرده ست يزدان کامگار
نعمتش پاينده بادو دولتش پيوسته باد
دولت او بيکران و نعمت او بي کنار
بندگان وکهتران را حق چنين بايد شناخت
شاد باش اي پادشاه حقشناس حقگزار
راست پنداري خزينه خسروان امروز شاه
بر رسولان عرضه کرد و بر سپه پاشيد خوار
کز در ميدان او تا گوشه ايوان او
مرکب سيمين ستامست و بت سيمين عذار
هر نو آيين مرکبي زان کشوري کرده پريش
هر بتي زان صد بت زرين شکسته در بهار
آن بکشي زينت ميدان خسرو روز جنگ
وين بخوبي شمسه ايوان خسرو روز بار
آن برزم اندر نبشته پيش او دشت نبرد
وين ببزم اندر گرفته پيش او جام عقار
از فراوان ديدن هراي زر امروز گشت
ديده اندر چشم هر بيننده اي زر عيار
کي بود کردار ايشان همبر کردار او
کي تواند بود تاري ليل چون روشن نهار
اي يمين دولت عالي و ملت را امين
دولت از تو با سکون و ملت از تو با قرار
عزم تو کشور گشا و خشم تو بدخواه سوز
رمح تو پولاد سنب و تيغ تو جوشن گذار
موي بر اندام بدخواهت زبان گردد همي
از پي آن تا زشمشير تو خواهد زينهار
يک سوار از خيل تو، وز دشمنان پنجاه خيل
يک پياده از تو وز گردنکشان پانصد سوار
هم سخاوت را کمالي هم بزرگي را جمال
هم شجاعت راجلالي هم شريعت را شعار
تا درخت نار نارد عنبر و کافور بر
تا درخت گل نيارد سنبل و شمشاد بار
تا ز ديبا بفکند نوروز بر صحرا بساط
تا ز دريا بر کشد خورشيد بر گردون بخار
دير باش و دير زي وکام جوي وکام ياب
شاه باش و شاد زي و مملکت گير و بدار