در مدح خواجه ابوعلي حسنک ميکال نيشابوري

از باغ باد بوي گل آورد بامداد
وز گل مرا سوي مل سوري پيام داد
گفتا من آمدم تو بيا تا بروي من
آزادگان ز خواجه بنيکي کنند ياد
خواجه بزرگ ابوعلي آن بي بهانه جود
خواجه بزرگ ابوعلي آن بي بهانه راد
دستور شهريار که اندر سپاه او
صد شاه و خسروست چو کسري و کيقباد
اين شهريار تا ابد الدهر زنده باد
وين خواجه جاودانه بدين شهريار شاد
شادند و بيغمند همه مردمان بدو
چندانکه ممکنست بشادي همي زياد
رادست شاه وخواجه همان راه برگرفت
با شاه بس موافق و اندر خور اوفتاد
اين راد مرد را بکه خواهم قياس کرد
کاندر جهان بفضل ز مادر چنو نزاد
از عدل و داد به چه شناسي درينجهان
آراسته ست مجلس خواجه بعدل و داد
شرم و تواضعست مر او را ز حد بدر
آري چنين بود چو خرد باشد اوستاد
ما را همي نشاند و شاهان ترک را
آنجا ز بهر فخر بسر بايد ايستاد
ايمن شداز بد و بهمه کامها رسيد
آنکس که پاي خويش بدين خانه در نهاد
جاويد شاد باد و تن آسان و تندرست
آن مهتر کريم خصال ملک نژاد
اين نوبهار خرم و اين روزگار خوش
بر خسرو جهان و بر او بر خجسته باد
بدخواه اونژند و سر افکنده و خجل
چون کل که از سرش بربايد عمامه باد