در مدح خواجه ابوبکر حصيري

اي پسر گردل من کرد همي خواهي شاد
از پس باده مرا بوسه همي بايد داد
نقل با باده بود باده دهي نقل بده
دير گاهيست که اين رسم نهاد آنکه نهاد
چند گاهيست که از باده و از بوسه مرا
نفکندستي بيهوش و نکردستي شاد
وقت آن آمد کز باده مرا مست کني
گاه آن آمد کز بوسه مرا بدهي داد
گر همي گويي بوس از دگران نيز بخواه
تو مرا از دگران برده اي اي حور نژاد
از کران آمدي و دل بربودي ز ميان
هيچکس را نفتاد آنچه مرا با تو فتاد
چه فسون کردي بر من که بتو دادم دل
دل چرا دادم خيره بفسون تو بباد
دل بتو دادم و دعوي کند اندر دل من
خواجه سيدابوبکر که دلشاد زياد
خواجه سيد ابوبکر حصيري که بفضل
در جهان از پس بوبکر چنو مرد نزاد
در آن علم که بربست علي بر علما
او گشاده ست و جز او کس نتوانست گشاد
گر نکت گويد و ازعلم سخن ياد کند
با خرد مردم بايد که سخن گيرد ياد
اگر او هفت سخن با تو بگويد بمثل
زان ترا نکته برون آيد بيش از هفتاد
سخنانش رابرديده همي نقش کنند
به پسندان همه بصره و آن بغداد
او کند بر همه احرار دل سلطان گرم
او رسد ممتحنانرا بر سلطان فرياد
من يقينم که در اين پنجه سال ايچ کسي
در خور نامه او نامه بکس نفرستاد
بر بساط ملک شرق از و فاضل تر
کس بنشست و کسي نيز نخواهد استاد
پيش سلطان جهان از همه بابي که بود
سخن آنست که او گويد و باقي همه باد
ملک مشرق سلطان جهاندار بدو
همچنان نازد پيوسته که کسري به قباد
همه در کوشش آن باشد دايم که کند
کار ويران کسان را بر سلطان آباد
ملک پرويز بچنگ آرد هر کس که زند
چنگ در خواجه ما، ورچه بود چون فرهاد
اي مبارک سخني کز سخن طرفه تو
راد مردان را برسنگ برويد شمشاد
اندرين دولت صد غمگين دانم که ز غم
همه بر دست و زبان تو شد از بند آزاد
کار هر کس بطرازي و بسازي چو نگار
چه بکردار نکوي و چه بدان دو کف راد
تو کساني را استاده اي آنگه که زبيم
بر ايشان زن و فرزند نيارست استاد
وقت کردار چنيني و چو آشفته شوي
ز آتش خشم تو چون موم گدازد پولاد
خشمگين بودن تو از پي دين باشد و بس
کار و کردار تو را بر دين باشد بنياد
مرد بيدين را از هييت تو هش برود
گر ميان تو و او باديه باشد هشتاد
جاودان زي و همين رسم و همين عادت دار
خانه قرمطيانرا بفکن لاد از لاد
تو تن آساي بشادي و ز ترکان بديع
کاخ تو همچو بهشت است و بهار نوشاد
تا همي خلق جهان را بجهان عيد بود
هرگز عيدي که بود بي تو خداوند مباد