اي همه ساله زخوي تو دل سلطان شاد
دل سلطان همه سال از خوي تو شادان باد
با علي خيزد هر کز تو بياموزد علم
با عمر خيزد هر کز تو بياموزد داد
زانکه استاد تو اندر همه کاري پدرست
چون پدر گشتي اندر همه کاري استاد
کيست کز نعمت زر تو و از بخشش تو
کار ويران شده خويش نکردست آباد
خوي نيکوي تو بر ما در اندوه ببست
در اندوه ببست و در شادي بگشاد
مر مرا باري از بخشش پيوسته تو
نشناسند همي خانه ز کرخ بغداد
لعبتان دارم شيرين سخن و رومي روي
مرکبان دارم ختلي گهر و تازي زاد
همه نيکويي دارم بکف از دو کف تو
بس نکويي که مرا بود از آن دو کف راد
روي آن جاه و بزرگي که ز تو يافته ام
زان قبا خواهم کردن که مرا خواهي داد
من قباي تو نه از بي ادبي خواسته ام
وين سخن نيز نه از بي ادبي کردم ياد
نه همي گويم چيزي کن کان خلق نکرد
نه همي گويم رسمي نه کان کس ننهاد
پدر تو ملک مشرق و سلطان جهان
دل و جانم را کرده ست بدينمعني شاد
تو همان کن که پدر کرد که مداحانرا
آنچه داده ست مرآنرا ببزرگي بدهاد