ترک من بر دل من کامروا گشت و رواست
ازهمه ترکان چون ترک من امروز کجاست
مشک با زلف سياهش نه سياهست و نه خوش
سرو با قد بلندش نه بلندست و نه راست
همه نازيدن آن ماه بديدار منست
همه کوشيدن آن ترک بمهر و بوفاست
او سمن سينه و نوشين لب و شيرين سخنست
مشتري عارض و خورشيد رخ و زهره لقاست
روي او را من از ايزد بدعا خواسته ام
آنچنان روي ز ايزد بدعا بايد خواست
دل من خواست همي بر کف او دادم دل
ور بجاي دل جان خواهد، بدهم که سزاست
اندرين عشق مرا نيز ملامت مکنيد
کاين قضاييست بر اين سر که ندانم چه قضاست
مردمان گويند اين دل شده کيست برو
که ز من دل شده اين انده و انديشه مراست
در دلم هيچکسي دست نيابد ببدي
تا درو مدحت فرزند وزير الوزراست
خواجه سيد حجاج علي بن الفضل
آنکه از بار خدايان جهان بي همتاست
روز وشب درگه او خانه اهل هنرست
سال و مه مجلس او مسکن و جاي ادباست
بسخا مرده صد ساله همي زنده کند
اين سخا معجز عيسي است همانا نه سخاست
همچو بر شاخ درختان اثر باد بهار
اثرنعمت او بر همه گيتي پيداست
همچنو ما همه از نعمت او بهره وريم
پس چو نيکو نگري نعمت او نعمت ماست
مردمي زنده بدويست و سخا زنده بدو
وين دو چيزست که او را بجهان کام و هواست
سال و مه در طلب نعمت و ناز خدمست
روز و شب در سخن زائر و تدبير عطاست
همه نازيدنش از ديدن زوار بود
وامق است او بمثل گوئي وزائر عذراست
کهتري را بر او خدمت جاه و کرمست
خدمتي را بر او نعمت بسيار جزاست
خدمت فرخ او بايد ورزيد امروز
هر که را آرزوي نعمت و ناز فرداست
مرد را خدمت يکروزه آن بارخداي
گرچه مسرف بودو مفرط، صد ساله نواست
مهتران سپهي عاشق مهرو درمند
بس درمهاي درستست وبر اين قول گواست
دل خواجه است که هرگز نگرايد بدرم
دل خواجه نه دلستي که همانا درياست
از پي عرض نگهداشتن و جاه عريض
خواسته بر دل او خوارتر از خاک و حصاست
چونکه داور بود او داور بيغل و غشست
چونکه حاکم بود او حاکم بي روي و رياست
ضعفا را بهمه حالي يارست و، خداي
يار آنست بهر وقت که يار ضعفاست
هم ز بهر ضعفا مال خداوند بسا
بپذيرفت و بيفزود و برآورد و بکاست
نامه يي کرد سوي خواجه سيد که بفضل
شغل آن کار کفايت کن، کان کار تراست
هم دل خلق نگه دارد و هم مال امير
کارفرماي چنين در مه آفاق کجاست
رمضان آمد و ديوان مؤونت برداشت
خلق را گفت مرا شادي از ايام شماست
مردمان اکنون دانند که چون بايد خفت
مردمان اکنون دانندکه چون بايد خاست
لا جرم بر تن و بر جان امير از همه خلق
روز تا روز به نيکي ز دگرگونه دعاست
گر کسي گويد کافي تر و کامل تر ازو
هيچ مهتر بود اين لفظ چنان دان که خطاست
در جهان با نظر او نه بلاماند و نه غم
نظر نيکوي او نفي غم و دفع بلاست
از حليمي چو زمينست و به رادي چو فلک
از تمامي چو جهانست و بپاکي چو هواست
تا فلکها را دورست و بروجست و نجوم
تا کواکب را سيرست و فروغست و ضياست
تا بسال اندر سه ماه بود فصل ربيع
نه مه ديگر صيفست و خريفست و شتاست
مجلس و پيشگه از طلعت او فرد مباد
که ازو پيشگه و مجلس با فر و بهاست
شادمان باد و نصيبش ز جهان نعمت و ناز
نعمت و نازي کانرا نه زوال و نه فناست
ديدن ماه نو و عيد بدو فرخ باد
که همايون پي و فرخ رخ و فرخنده لقاست