در صفت گوي بازي سلطان و مهمان شدنش بخانه يکي از فرزندان

اي فعل تو ستوده و گفتارهات راست
دايم ترا بفضل و بآزادگي هواست
از کوشش تو شاه، بهر جاي هيبتست
وز بخشش تو مير بهر خانه يي نواست
فضل ترا همي نبود منتهي پديد
آنرا که از شماره برون شد چه منتهاست
چوگان زدي بشادي با بندگان خويش
چوگان زدن ز خلق جهان مر ترا سزاست
گوي ترا ستاره نيايش کندهمي
گويد که قدر و منزلت و مرتبت تراست
من خواهمي که چون تو بميدان شتابمي
کانجاي جاي مرتبت و عز و کبرياست
گر اختيار مابود آنجاي جاي ماست
آنجايگاه بودن ما نه بدست ماست
گوي تو بر ستاره شرف دارد اي امير
گوي به از ستاره، بجز مر ترا کراست
اين جاه و اين شرف ز تو گوي ترا فزود
تو آگهي که اين سخن بنده است راست
پيدا بود که گوي ترا تا کجاست قدر
پيدا بود که گوي ترا تا کجا بهاست
گويي بخدمت تو بدين جايگه رسيد
گو را بر آسمان سخن افتاد و نام خاست
گرماکه بندگان تو باشيم بگذريم
از آسمان بمنزلت و مرتبت رواست
آنکس که بنده تو شد اي شاه بنده نيست
آنکس که بنده تو شد اي شاه پادشاست
اي ميزبان لشکر سلطان و آن خويش
امروز ميزبان چو تو اندر جهان کجاست
مهمان تو به خوان تو برحق گمان برد
گويد که از خداي مرا اين شرف عطاست
چون بنگرد بزرگي بيند بدست چپ
چون بنگرد سعادت بيند بدست راست
تا اين سماي روي گشاده نه چون زمي است
تا اين زمين باز کشيده نه چون سماست
اندر جهان تو باش او پدر ميزبان خلق
کاين عادت از ملوک جهان خاصه شماست