در مدح عضد الدوله امير يوسف برادر سلطان محمود

روزه از خيمه ما دوش همي شد بشتاب
عيد فرخنده فراز آمد با جام شراب
قوم را گفتم چونيد شمايان به نبيد
همه گفتند صوابست صوابست صواب
چه توان کرد اگر روزه زما روي بتافت
نتوان گفت مر او راکه ز ما روي متاب
چه شود گر برود گو برو و نيک خرام
رفتن او برهاند همگانرا ز عذاب
روزه آزادي تن جويد او را چکنم
چو اسيران نتوان بست مر او را بطناب
عيد بر ما مي آسوده همي عرض کند
روزه مارا چو بخيلان بترحم دهد آب
گر همه روي جهان زرد شد از زحمت او
شکر لله که کنم سرخ رخ از باده ناب
گوشه ميکده از باده کنون بيني مست
مفتي شهر که بد معتکف اندر محراب
مغزمان روزه پيوسته تبه کرد و بسوخت
ما و اين عيد گرامي بسماع و مي ناب
بسر چنگ همي بر کشد ابريشم چنگ
بو که بازيرهمي راست کند رود و رباب
هر دو چون ساخته گردند بر مير شوند
وز بر مير بيايند بر ما بشتاب
مير يوسف عضدالدوله ياري ده دين
لشکر آراي شه شرق و خداوند رقاب
آنکه صد فضل فزون دارد و هرگز بيکي
خويشتن را نستودست و نکردست اعجاب
خويشتن را چه ستايد چو ستوده ست بفضل
چه نيازست سيه موي جوانرا بخضاب
از همه شاهان او را بهم آمد بجهان
شرف درس هنر با شرف درس کتاب
هنرش را بحقيقت نتوان يافت کران
سخنش را بتکلف نتواند داد جواب
گر سخن گويد تو گوش همي دار بدو
تا سخنها شنوي پاکتر از در خوشاب
سخن نيکوي ما و سخن او ز قياس
همچنان باشد چون گرد بنزديک سحاب
گر سخن گويد آب سخن ما برود
بشود نور ستاره چو برآيد مهتاب
در رسيده است بعلم و برسيده بسخن
پيش بينيش به انديشه زود اندر ياب
هر که گويد ملک عالم معلوم شود
کاندرين لفظ مخاطب را با اوست خطاب
گر سزاوار هوا کام هوا يابد و بس
آنچه او يابد مخلوق نديده ست بخواب
هنر آنجاست کجا بازوي او باشد و نيست
بميان هنر و بازوي او هيچ حجاب
چشم دارم ز خداوند که او خواهد يافت
آن بزرگي که همي يافت بمردي سهراب
بربايد برضاي ملک از چنگ ملوک
ملک ديرينه چو مرغ زده از چنگ عقاب
همه خواهند که باشند چنو و نبوند
نيست ممکن که شود هرگز چون باز غراب
نيکبختا که ملک ناصر دين بد کز وي
پسران خاست چنين پيشرو اندر هر باب
بچنين بار خدايان و بچونين خلفان
نام او زنده بود دايم تا روز حساب
تا همي زير فلک خانه آباد بود
مکنادا فلک برشده اين خانه خراب
دولت مير قوي باد و تن مير قوي
بر کف مير مي سرخ چو ياقوت مذاب
شادمان باد بدين عيد و بدان روزه که داشت
وز خداوند جهان يافته بسيار ثواب