باغ ديبا رخ پرند سلب
لعبگر گشت و لعبهايش عجب
گه دهد آب را زگل خلعت
گاهي از آب لاله را مرکب
گه بهشتي شود پر از حورا
گه سپهري شود پر از کوکب
بيرم سبز بر فکنده بلند
شاخ او کرده بسدين مشجب
بوستان گشت چون ستبرق سبز
آسمان گشت چون کبود قصب
حسد آيد همي ز بس گلها
آسمان را ز بوستان هر شب
حسد آيد همي ز بس گلها
آسمان را ز بوستان هر شب
آب همرنگ صندل سوده ست
خاک همبوي عنبر اشهب
سبزه گشت از در سماع و شراب
روز گشت از در نشاط و طرب
هر گلي را بشاخ گلبن بر
زند بافيست با هزار شغب
بلبلان گوييا خطيبانند
بر درختان همي کنند خطب
باز بر ما وزيد باد شمال
آن شمال خجسته پي مرکب
بوستان شکفته پنداري
دارد از خلعت امير سلب
مير يوسف برادر سلطان
ناصر علم و دستگير ادب
جود را عنصرست وقت نشاط
عفو راگوهرست گاه غضب
خشم او برنتابدي دريا
گر برو حلم نيستي اغلب
وقت فخر و شرف سخاوت و جود
به دل و دست او کنند نسب
از کف او چنان هراسد بخل
که تن آسان تندرست از تب
زانکه همرنگ روي دشمن اوست
ننهد در خزانه هيچ ذهب
خواسته بدهد و نخواهد شکر
اين صوابست و آن دگر اصوب
اي ترا مردمي شريعت و کيش
اي ترا جود ملت و مذهب
زر چو کاهست و دست راد تو باد
پيشگاه خزانه تو مهب
خلق را برتر از پرستش تو
نيست چيزي پس از پرستش رب
هر که را دستگاه خدمت تست
بس عجب نيست گر بود معجب
با همه مهتران يکيست بکسب
هر که را خدمتت بود مکسب
از پي خدمت مبارک تو
مهتران کهتري کنند طلب
مر ترا معجزاتهاي قويست
زير شمشير تيز و زير قصب
روز هيجا که برکشي ز نيام
خنجري چون زبانه يي ز لهب
نشناسد ز بس طپد مريخ
که حمل برج اوست يا عقرب
هر کجا جنگ ساختي بر خون
بتوان راند زورق و زبزب
هر که با تو بجنگ گشت دچار
با ظفر نزد او يکيست هرب
دشمنت هر کجا نگاه کند
يا نهان جاي اوست يا مهرب
مسکن دشمن تو بود و بود
هر زميني کز او نرويد حب
اي بآزادگي و نيکخويي
نه عجم چون تو ديده و نه عرب
آنچه تو کرده اي به اندک سال
اندر اخبار خوانده نيست وهب
بازگيري بتيغ روز شکار
کرگ را شاخ و شير را مخلب
باز کردي بتيغ وقت شکار
پيل را ناب و استخوان و عصب
جز تو نگرفت کر گرا بکمند
اي ترا مير کرگ گير لقب
بس مبارز که زير گرز تو کرد
پشت چون پشت مردم احدب
کشتن شير شرزه تبت
چشم زخم تو شاه بود سبب
تا بود سيستان برابر بست
تابود کش برابر نخشب
تا ببحر اندرست وال و نهنگ
تا بگردون برست رأس و ذنب
شادمانه زي و تن آسان باش
بعدو باز دار رنج و تعب
سال امسال تو ز پار اجود
روز امروز تو ز دي اطيب
مي ستان از کف بتان چگل
لاله رخسار و ياسمين غبغب
آنکه زلفش چو خوشه عنبست
لبش از رنگ همچو آب عنب
دايم از مطربان خويش ببزم
غزل شاعران خويش طلب
شاعرانت چو رودکي و شهيد
مطربانت چو سرکش و سرکب