در مدح اميرابويعقوب يوسف بن سبکتگين گويد

چو سير گشت سر نرگس غنوده ز خواب
گل کبود فرو خفت زير پرده آب
چو سرخ گل بسر اندر کشيد سبز ردا
نمود باغ بدان شمعهاي خويش اعجاب
ز لاله باغ پر از شمع بر فروخته بود
نمود باغ بدان شمعهاي خويش اعجاب
بکشت باد خزان شمع باغرا و رواست
اگر ندارد با باد شمع تابان تاب
همي کنند برنگ و بگونه سيب و بهي
حکايت رخ دعد و حديث روي رباب
مگر درخت شکفته گناه آدم کرد
که همچو آدم عريان همي شود ز ثياب
برآمد از سر کهسارها طلايه ابر
چو جوقهاي حواصل که برکشي بطناب
کنون کز ابر چو پر حواصلست هوا
چه داشت بايد موي حواصل و سنجاب
بجاي لاله و بوي بهار تازه بخواه
نبيد روشن و دود بخور و بوي گلاب
از آن بخور که برد از خصال خسرو بوي
از آن نبيد که برده ست گونه از عناب
از آن نبيد که چون برفتد بجام بلور
گمان بري که نسب دارد از عقيق مذاب
اگر نوا نزند بلبل خجسته بسست
نوا زننده ما دست مطرب و مضراب
ببانگ چنگ و ببانگ رباب کرد همي
هزاردستان با بلبل خجسته خطاب
چو زير چنگ فرو کرد بلبل مطرب
هزار دستان بگشاد رودهاي رباب
بهار تازه همي خورد پيش ازين شب و روز
ز دست باغ به جام گل شکفته شراب
چو مست گشت برو خواب چير گشت و بخفت
ز بسکه خورد بباغ شکفته باده ناب
خزان سپه بدر باغ برد و تعبيه کرد
بدان نيت که کند خانه بهار خراب
بهار چشم چو بگشاد خويشتن را ديد
بدست دشمن و خانه شده خراب و يباب
سپاه او بهزيمت نهاده روي از بيم
شهاب وار همي رفت هر يکي بشتاب
بگشته گونه برگ درخت سبز از غم
بگشته گونه و لرزنده گشته چون سيماب
چه گفت؟ گفت مرا گر طلب کند روزي
برادر ملک آن مالک قلوب و رقاب
نصير دولت و دين يوسف بن ناصر دين
چراغ اهل هدي شمسه اولوالالباب
بکام آرزوي دشمنان بدست خزان
مرا فرو نگذارد چنين به رنج و عذاب
خزان خيره پشيمان شود ز کرده خويش
چنانکه بد کنشان بر صراط روز حساب
بنيک و بدش از ايزد همه خلايق را
امير سيد يوسف دهد ثواب و عقاب
که باشد آنکه مر او را خلاف کرد ونکرد
بفال بد ز بر مسکنش نعيب غراب
بدست اوست همه علم حيدر کرار
بنزد اوست همه عدل عمر خطاب
ايا ببزمگه آزاده تر ز صد حاتم
ايا بمعرکه مردانه تر ز صد سهراب
زمانه امر ترا خادميست از خدام
فلک سراي ترا حاجبيست از حجاب
فلک چو غيبه جوشن ستاره زان دارد
که بي درنگ برو گرز برزني بشتاب
همي برون جهد از آسمان ستاره بشب
ز بيم تيرت و برقول من دليل، شهاب
در مصيبت خصم ارنه تيغ تست چرا
چو او بجنبد خصمان تو شوند مصاب
هزار بار بدست تو آن مبارک تيغ
ز خون دشمن تو کرد روي خويش خضاب
بسا تنا که چو قارون فرو شود به زمين
بدانگهي که تو شمشير بر کشي ز قراب
ز هيبت تو دل دشمن تو اندر بر
چنان طپد که طپد گوي گرد بر طبطاب
زيوز تو برمد بر شخ بلند پلنگ
ز باز تو بهر اسد ميان ابر عقاب
ايا طريق خرد باز ديده از هر روي
ايا فنون هنر بر رسيده از هر باب
شرف کند ز تو علم و بنازد از تو ادب
از آنکه مايه علمي و قبله آداب
مخوان کتاب سيرز انکه خوب سيرت تو
به از کتاب سير ساخت صد هزار کتاب
خدا يگانا شاهنشها خداوندا
يکي حديث نيوش از رهي به راي صواب
ز من بشکر تو فضلت همي سؤال کند
سؤال فضل ترا چون دهم بشکر جواب
بقدر خدمت باشد ثواب شکر و مرا
فزون ز خدمت من دادي اي امير ثواب
سخاوت تو و کردارهاي خوب تو کرد
چو کوه روي ميان من و نياز حجاب
چو تشنه گشته و گم بوده مردمي بودم
بطمع آب روان گرمگاه سوي سراب
مرا تفضل تو آب داد و راه نمود
ببوستاني خوشتر ز روزگار شباب
هميشه تا بتوان يافتن ز علم نجوم
مکان سير کواکب به حکم اسطرلاب
جهان بکام تو داراد و رهنمون تو باد
محول الاحوال و مسبب الاسباب
خجسته بادت و فرخنده مهرگان و بتو
دل برادر شاد و دل عدوت کباب
چنان که هرگز تا بوده اي نتافته اي
بهيچ حالي روي از چهار چيز متاب
ز طاعت يزدان و محبت سلطان
ز مصحف قرآن و زيارت محراب