سپيده دم که هوا بر دريد پرده شب
بر آمد از سرکه روز با رداي قصب
سپيد روز سپه روي داده بود به چين
شب سياه سپه روي داده سوي حلب
چنان سياه وشي اندکي سپيد بروي
چو زنگيي که بخنده گشاده باشد لب
همي فروشد شمامه اي ز مشک سياه
همي بر آمد شمعي ز عنبر اشهب
ز بهر بدرقه باشب همي شدند بهم
ستارگان که هواي شبستشان مذهب
همي شد از پس شب با ستارگان پروين
چو هفت کوکب سيمين بر آهنين زبزب
ستاره در شب تاري بديع تر باشد
اگر ستاره هوادار شب بود چه عجب
سپيده جامه برد جامه کز نمايش بود ؟
سپيد صورت او همچو صورت مشوب ؟
چو غوطه خورد در آب کبود مرغ سپيد
ز چشم ديده نهان شد در آسمان کوکب
يکي ستاره برآمد ميان کاخ امير
کزو جمال فزود اندر آفرينش رب
ستاره ني که يکي شاخ ملک و ميوه دل
ستاره ني که يکي پشت نسل و روي نسب
يکي پسر که بزرگي و پادشاهي را
لقاي اوست دليل و بقاي اوست سبب
بوقتي آمد کز باختر سپيده بام
همي بر آمد و شب بود در جناح هرب
چو برشکسته سواري همي گريخت سحر
سپيده در دم او چون مبارزي معجب
ز روي نيکو بر حکم حال فال زدم
که او امير هنر باشد و امام ادب
چو خسرو ملکان عم خويشتن محمود
بتيغ در فکند در هزار شهر شغب
چو نامور پدر خويش مير ابو يعقوب
جواد باشد و بخشنده ثياب و ذهب
ز دشمنان بستاند به تيغ خويش جهان
چو روز، درگه مولود او، ولايت شب
خداي در خور هر کس دهد هر آنچه دهد
در اين حديث يقينند مردمان اغلب
خجسته باد برين خسرو، اين خجسته پسر
سپيد باد برو جاودانه روي حسب
امير در خور خود يافت اين پسر ز خداي
چو مير باد شرف يافته بتيغ و قصب
امير سيد يوسف بدين دو چيز نمود
هزارگونه هنر هر يک از دگر اصوب
بخامه بر جگر دوستان چکانيدآب
بتيغ بر جگر دشمنان فکند لهب
بخامه بر سر زائر نهاد تاج عطا
بتيغ بر دل دشمن نهاد قفل کرب
بخامه کرد ولي را اميد زير مراد
بتيغ کرد عدو را ستاره زير ذنب
بخامه زير ولي گستريد مفرش ناز
بتيغ پيش عدو باز کرد گنج کرب
زهي بملک و مروت سر ملوک عجم
زهي بجود و سخا سيد ملوک عرب
هر آن زمين که رد و تيغ برکشي ز نيام
چنان بسوزد کز خاک او نرويد حب
ترا بمردي و آزادگي ميان سپاه
هزار نام بديعست و صد هزار لقب
بتيغ شاخ فکندي ز کرگ تا يکچند
به تير بيله ز سيمرغ بفکني مخلب
عدو برزم تو بر مرکبي سوار شود
که چار مرد بود دست و پاي آن مرکب
از آنکه تب سوي مردم رسول مرگ بود
مخالفان ترا تهنيت کنند به تب
ادب همه ملکان خصم را بحرب کنند
بزر سرخ کني خصم خويش را تو ادب
نه زانکه ترسي از وليک از کريمي خويش
به خشندي چه کني چون چنين کني بغضب
کسي که قصد تو کرد از جهان سخاوت تو
ز نام کنيت و از نام ملک و نام خطب
سخا نمايي و مردي کني و داد دهي
جز اين سه چيز نداري درين جهان مکسب
هميشه تا بميان دو مه بود شعبان
ميان ماه صيام و مياه ماه رجب
نصيب تو ز جهان خرمي و شادي باد
نصيب دشمن توزين جهان عنا و تعب
تهي مباد سه چيز تو جاودان ز سه چيز
کف از شراب و کنار از نگار و دل ز طرب
چو باغ پر شکفه مجلس تو خرم باد
بروي غاليه زلفان ياسمين غبغب