تا ببردي از دل و از چشم من آرام و خواب
گه ز دل در آتش تيزم گه از چشم اندر آب
عشق تو باچار چيزم يار دارد هشت چيز
مرمرا هر ساعتي زين غم جگر گردد کباب
با رخم زر و زرير و با دلم گرم و زحير
با دو چشمم آب و خون و با تنم رنج و عذاب
وين عجايب تر که چون اين هشت با من يار کرد
هشت چيز از من ببرد و هشت چيز تنگياب
راحت وآرام روح ورامش و تسکين دل
نزهت وديدار چشم و زينت و فرشباب
در رگ و اندر تن و اندر دل و در چشم من
خواب و صبر و روح و خونم را بر افتاد انقلاب
رنج دارد جاي خون و درد دارد جاي روح
عشق دارد جاي صبر و آب دارد جاي خواب
اين تنم از هجر تو چون برگ بيد اندر خزان
اين دلم در عشق تو چون توزي اندر ماهتاب
روي تو بسترد و بربود و بيفکند و ببرد
چارچيز از چارچيز و هر يکي را کرد غاب
خرمي از نوبهار و تازگي از سرخ گل
نيکويي از گرد ماه و روشني از آفتاب
چار چيز تو نباشد سال و مه بي هشت چيز
هر يکي زان هشت دارد سوي دل بردن شتاب
چشم تو بي خواب و سهر و روي تو بي سيم و گل
جعد توبي چين و پيچ و زلف تو بي بند و تاب
تاب زلفين و خم جعد تو نشناسم همي
از خم و تاب کمند خسرو مالک رقاب
مير ابواحمد محمد خسرو ايران زمين
کايزد او را چند چيز نيک داد از چند باب
از هنر نام بلند و از شرف جاه عريض
از ادب لفظ بديع و از خرد راي صواب
با هنر دست سخي و با شرف روي نکو
با خرد خوي نکو با سخن فصل الخطاب
هر گز او در چار وقت از چار چيز اندر نماند
عجز هرگز پيش يک نهمت نگشت او راحجاب
وقت کردار از توان و وقت پيکار از عدو
وقت ديدار از صواب و وقت گفتار از جواب
هشت چيز از او ببرد از هشت مايه هشت چيز
سال و ماه اين هشت چيزش را همينست اکتساب
حلم او سنگ زمين و طبع او لطف هوا
روي او ديدار ماه و کف او جود سحاب
رسم او حسن بهار و لفظ او قدر شکر
خلق او بازار مشک و خوي او بوي گلاب
در ديار گوزگانان اندرين عهد قريب
چار چيز نامور کرد از پي مزد و ثواب
مسجد آدينه و عالي منار ميمنه
سد رود شور بار و جوي آب نوسراب
از پي خوبي و از بهر صلاح مردمان
کشت کرد اندر بيابان، آب راند اندر سراب
دولت و اقبال او بي حيلت و بي رنج و ذل
بوستان وسبزه کرد از سوخته دشتي خراب
هشت چيزش را برابر يافتم با هشت چيز
هر يکي زان هشت سوي فضل او دارد مآب
تيغ او را با قضا وتير او را با قدر
دست او را با سپهر و خشت او را با شهاب
حزم او را با امان و عزم او را با ظفر
لفظ او را با قران و حفظ او را با کتاب
جان خصمش هر زماني سوي خويش اندر کشد
تيغ او را از غلاف و تير او را از قراب
اصل رادي و بزرگي را دو چيز اندر دوچيز
دست او را در عنان و پاي او را در رکاب
تابه فروردين زمين از لاله بر پوشد ردا
تا به دي ماه آسمان از ابر بر بندد نقاب
تا چو شهريور درآيد بازگردد عندليب
تا چو فروردين درآيد پشت بنمايد غراب
شادمان باد او ز ايزد بر گناه او را عفو
دشمنش را بر نکوتر طاعت ايزد عقاب
چارچيزش را مبادا جاودانه چار چيز
اين دعا نشگفت اگر گردد بساعت مستجاب
مدت او را کران و لشکر او را عدد
ملکت او را زوال و نعمت او را حساب