مدح خواجه عميد ابومنصور سيداسعد گويد

نيگلون پرده برکشيد هوا
باغ بنوشت مفرش ديبا
آبدان گشت نيلگون رخسار
و آسمان گشت سيمگون سيما
چون بلور شکسته، بسته شود
گر براندازي آب را بهوا
لوح ياقوت زرد گشت بباغ
بر درختان صحيفه مينا
بينوا گشت باغ مينا رنگ
تا درو زاغ برگرفت نوا
مطرب بينوا نوا نزند
اندر آن مجلسي که نيست نوا
گر نه عاشق شدست برگ درخت
از چه رخ زرد گشت و پشت دوتا
باد را کيمياي سوده که داد
که ازو زر ساو گشت گيا
گر گيا زرد گشت باک مدار
بس بود سرخ روي خواجه ما
خواجه سيد اسعد آنکه ازوست
هرچه سعدست زير هفت سما
آنکه با راي او يکيست قدر
آنکه با امر او يکيست قضا
زير تدبير محکمش آفاق
زير اعلام همتش دنيا
تا بدريا رسيد باد سخاش
در شکستست زايش دريا
کل جودست دست او دايم
وان دگر جودها همه اجزا
هر که امروز کرد خدمت او
خدمت او ملک کند فردا
هر که خالي شد از عنايت او
عالم او را دهد عنان عنا
ز ايرانرا سراي او حرمست
مسند او منا و صدر صفا
هر که تنها شود ز خدمت او
از همه چيزها شود تنها
آفرين خداي باد بر او
کافرين را بلند کرد بنا
با بها گشت صدر و بالش ازو
که ثنا زو گرفت فر و بها
او کند فرق نيک را از بد
او شناسد صواب را ز خطا
خاطر من مگر بمدحت او
ندهد بر مديح خلق رضا
گرچه دورم بتن ز خدمت او
نکنم بي بهانه رسم رها
هر زمان مدحتي فرستم نو
اي رساننده زود باش هلا
اي سزاوارتر بمدح و ثناست
جهد کن تا رسد سزا بسزا
اي ستوده خوي ستوده سخن
اي بلند اختر بلند عطا
گر بخدمت نيامدم بر تو
عذر کي تازه رخ نمود مرا
تا ز درگاه تو جدا گشتم
هر زماني مرا غميست جدا
فرقت پرده تو گشت مرا
پرده اي بر دو ديده بينا
من به مدح و دعا ز دستم چنگ
گر بسنده کني بمدح و دعا
تا نمازست مايه مؤمن
تا صليبست قبله ترسا
شادمان باش و بختيار و عزيز
جاودان، کامران و کامروا