مثنوي

جز حديث تو من نمي دانم
خامشي از سخن نمي دانم
در کمند غم تو پا بستم
وز مي اشتياق تو مستم
ديده ما، اگر چه بي نور است
ليک نزديک بين هر دور است
ساکن است او، مگر تو بشتابي
در نيابد، مگر تو دريابي
گرچه ما خود نه مرد عشق توايم
ليک جويان درد عشق توايم
طالبان را ره طلب بگشاي
راه مقصود را به ما بنماي
دل و دنياي خويش در کويت
همه دادم به ديدن رويت
يارب، اين دولتم ميسر باد
که به ديدار دوست گردم شاد