حکايت

پسري داشت شحنه تبريز
حسن او دلفريب و شورانگيز
خلعت ذات او، ز موزوني
صورت لطف و صنع بيچوني
شيخ عالم، امام غزالي
آن جهان علوم را والي
گشت آگاه زان گزيده خصال
صفتش فهم کرد از استدلال
خبر حسن او به شيخ رسيد
صبر و آرام از دلش برميد
اسب عزم از زمين ري زين کرد
ميل ديدار آن نگارين کرد
از مي اشتياق او شد مست
پاي در ره نهاد و دل بردست
چون به نزديک شهر رفت فقير
عرضه کردند حال او به امير
گفت شحنه که: باشد آن سالوس
به اميد آمد و شود مايوس
شيخ صورت پرست و زراق است
شهره شيد اندر آفاق است
مگذاريد اندرين شهرش
تا رود باز پس، کشد زهرش
قاصدي شد ز شهر بر سر راه
کرد از آن حال شيخ را آگاه
چون که بشنيد شيخ صاحب درد
در دو فرسنگ شهر منزل کرد
چون به جيب افق فرو شد هور
روشني شد ز صحن عالم دور
شد به خرگه، هواي بستر کرد
دامن خيمه پر ز گوهر کرد
شحنه را نيز خواب در پيچيد
گوش کن تا که او به خواب چه ديد:
ديد در خواب، کش رسول خدا
داد مشتي مويز و گفت او را:
بستان اين مويز و رو حالي
خود ببر پيش شيخ غزالي
چون درآمد به صبح شحنه ز خواب
بر گرفت آن مويز و کرد شتاب
شيخ چون ديد شحنه را از دور
در پي افتاده آن سرشته ز نور
پيش از آن کش به نزد خويش آورد
طبق پر مويز پيش آورد
کانچه امشب نبي بر تو گذاشت
هان! نشانش ازين طبق برداشت
متاله روان راه اله
به مويزي جهان برند از راه
حسن را صورتي مبين و مدان
به مويزي ز راه باز ممان
باصره، چون که با کمال بود
لذتش راتب جمال بود
گر طبيعت چشيدنش خواهد
بيند و هم رسيدنش خواهد
سيب سيمين براي چيدن نيست
زو نصيب تو غير ديدن نيست