مثلث

اي رند قلندر کيش،مي نوش ز کس منديش
انگار همه کم بيش،زيرا که دل درويش
مرهم ننهد بر ريش،از غايت حيراني
در دير شو و بنشين،با خوش پسري شيرين
شکر زلبش ميچين،تا چند ز کفر و دين؟
در زلف و رخ او بين،گبري و مسلماني
گفتم که:مگر جستم،وز دام بلا رستم
دل در پسري بستم،کز ياد لبش مستم
چون رفت دل از دستم،چه سود پشيماني؟
ساقي،مي مهرانگيز،در ساغر جانم ريز
چون مست شوم برخيز،زان طره شورانگيز
در گردن من آويز،صد گونه پريشاني
اي ماه صبا بگذر،پيش در آن دلبر
گو:اي دل غم پرور،چون نيستي اندر خور
بنشين تو و مي ميخور،خود را به چه رنجاني؟
با اينهمه هم مي کوش،زهر از کف او مي نوش
چون حلقه او در گوش کردي ز غمش مخروش
چون پخته نه اي مي جوش از خامي و ناداني
در ميکده چون او باش،مي خواره شو و قلاش
مي مي خور و خوش مي باش،مخروش و دلم مخراش
جان همچو عراقي پاش، گر طالب جاناني