چو با رامين بد او هشتاد و يک سال
زمانه سرو او را کرد چون نال
سر سرو سهي شد باشگونه
دو تا شد پشت او همچون درونه
کرا دشمن نباشد در جهان کس
چو بيني دشمن او خود جهان بس
چه نيکو گفت نوشروان عادل
چو پيري زد مرو را تير بر دل
ز پيري اين جهان آن کرد با من
که نتوانست کردن هيچ دشمن
به گيتي بازکردم اي عجب پشت
شکست او پشت من آنگه مرا کشت
اگرچه ويسه از گيتي وفا ديد
هم او از گردش گيتي جفا ديد
چنان با گردش گيتي زبون شد
که هفت اندامش از فرمان برون شد
پس آنگه مرگ ناگاه از کمينگاه
بيامد درربود آن کاسته ماه
دل رامين بود دردش کان غم شد
هميدون چشم رامين رود نم شد
همي گفت اي گزيده جفت نامي
تنم را جان و جانم را گرامي
مرا با داغ تنهايي بماندي
تو خود خنگ جدايي را براندي
نديدم در جهان چون تو وفادار
چرا گشتي ز من يکباره بيزار
نه با من چندباره عهد کردي
که هرگز روزي از من برنگردي
چرا از عهد خودکرده بگشتي
وفا را با جفا درهم سرشتي
وفا از چون تو ياري وافي آمد
جفا زين روزگار جافي آمد
شگفتي نيست گر با تو جفا کرد
زمانه در جهان با که وفا کرد
جهان را از وفا پردخت کردي
برفتي هم وفا با خود ببردي
مرا بس بود بر دل درد پيري
نهادي بر تنم بند اسيري
چرا درد دگر بر من نهادي
بلا را راه در جانم بدادي
به پايت ديده من خاک رفته
تو بيچاره به زير خاک خفته
همي گفتي زبان خوش سرايت
تن من باد راما خاک پايت
کنون اين روز را مي ديد بايم
تن سيمينت گشته خاک پايم
مرا اين پادشايي با تو خوش بود
دلم با اين همه گنج از تو گش بود
کنون خود اين جهان بر من وبالست
مرا بي تو جهان جستن محالست
به درد تو بدرم جامه بر بر
به مرگ تو بريزم خاک بر سر
کجا من پيرم و داني نشايد
که از پيران چنين رسوايي آيد
مرا هست از غمانت دل گران بار
چنان کز فرقتت ديده گهربار
به درد و گريه دارم اين و آن را
ندارم رنجه مر دست و زبان را
مرا شايد که دل تيمار دارد
و يا چشمم مژه خونبار دارد
نشايد کم بدرد دست جامه
و يا خواند زبان فرياد نامه
شکيبايي ز پيران سخت نيکوست
بخاصه در فراق جفت يا دوست
زبانم گر شکيبايي نمايد
دلم در ناشکيبايي فزايد
چو دل را دارم از تيمار پرجوش
زبان را دارم از گفتار خاموش
پس آنگه دخمه اي فرمود شهوار
چنان شايسته جفتي را سزاوار
برآورده از آتشگاه برزين
رسانيده سر کاخش به پروين
ز پيکر همچو کوهي کرد محکم
ز صورت چون بهشتي گشته خرم
هم آتشگاه و هم دخمه چنان بود
که رضوان را حسد بر هردوان بود
چو زاتشگاه و از دخمه بپرداخت
پسيچ آن جهان بنگر که چون ساخت