چو آگاهي به رامين شد ز موبد
که او را چون فرو برد اختر بد
يکي هفته سران لشکر وي
به سوک اندر نشسته همبر وي
نهاني شکر دادار جهان کرد
که او فرجام موبد را چنان کرد
نه جنگي بود مرگش را بهانه
نه خوني ريخته شد در ميانه
سرآمد روز چونان پادشاهي
نبوده هيچ رامين را گناهي
هزاران سجده برد او پيش دادار
همي گفت اي خداوند نکوکار
تو داني گونه گون درها گشادن
که چونين کارها داني نهادن
براني هرکرا خواهي ز گيهان
برآري هرکرا خواهي به کيوان
پذيرفتم ز تو تا زنده باشم
که خشنوديت را جوينده باشم
ميان بندگانت داد جويم
هميشه راست باشم راست گويم
بوم در پادشاهي دادفرماي
به درويشان ز احسان کام بخشاي
توم ياري ده اندر پادشايي
که ياري دادنم را خود تو شايي
توم پشتي توم ياري به هر کار
مرا از چشم و دست بد نگه دار
خداوندم توي من بنده بند
مرا شاهي تو دادي اي خداوند
خداوندم توي من بنده تو
که من خود بنده ام دارنده تو
کنون کردي چو سالار جهانم
بدار اندر پناه سايبانم
چو لابه کرد لختي پيش دادار
وزين معني سخنها گفت بسيار
همان گه بار را فرمود بستن
سواران سپه را بر نشستن
برآمد بانگ کوس و ناله ناي
روان شد همچو جيحون لشکر از جاي
روارو در سپاه افتاد چونان
که از باد صبا در ابر نيسان
چو راه حشر گشت آن ره ز غلغل
ز کوه ديلمان تا شهر آمل
جهان افروز رامين با دل افروز
همي آمد به لشکرگاه و فيروز
به شادي روز رام و روز شبند
فرود آمد به لشکرگاه موبد
بزرگان پيش او رفتند يکسر
به ديهيمش برافشاندند گوهر
مرو را پاک شاهنشاه خواندند
ز فر و داد او خيره بماندند
چو ابري بود دستش نوبهاري
همي باريد در شاهواري
يکي هفته به آمل بود خرم
دمادم زد همي رطل دمادم
پس آنگه داد طبرستان به رهام
جوانمرد نکوبخت نکونام
به ايران در نژاد او کياني
بزرگي در نژادش باستاني
هميدون داد شهر ري به بهروز
که بودش دوستدار و نيک آموز
بدان گاهي که او با ويس بگريخت
به دام شاه موبد در نياويخت
به ري بهروز کردش ميزباني
به خانه داشتش چندي نهاني
به نيکي لاجرم نيکي جزا بود
کجا او خود به هر نيکي سزا بود
بکن نيکي و در درياش انداز
که روزي گشته لولو يابيش باز
وز آن پس داد گرگان را به آذين
که با او يار يکدل بود و ديرين
به درگاهش سپهبد بود ويرو
چو سرهنگ سرايش بود شيرو
دو پيل مست و دو شير دلاور
به گوهر ويس بانو را برادر
چو هر شهري به شاهي دادگر داد
نگهباني به هر مرزي فرستاد
به راه افتاد با لشکر سوي مرو
کجا ديدار او بد داروي مرو
خراسان سربه سر آذين ببستند
پري رويان بر آذينها نشستند
همه راهي ورا چون بوستان شد
همه دستي برو گوهرفشان شد
زبانها بود بر وي آفرين خوان
چو دلها در وفاي وي گروگان
چو در مرو گزين شد شاه رامين
بهشتي ديد در وي بسته آذين
به خوبي همچو نوروز درختان
ز خوشي همچو روز نيک بختان
هزار آوا به دستان رودسازان
شکوفه جامهاي دلنوازان
فرازش ابر دود مشک و عنبر
وزو بارنده سيم و زر و گوهر
سه مه آذينها بسته بماندند
وزيشان روز و شب گوهر فشاندند
بدين رامش نه خود مرو گزين بود
کجا يکسر خراسان همچنين بود
ز موبد ساليان سختي کشيدند
پس از مرگش به آساني رسيدند
چو از بيداد او آزاد گشتند
به داد شاه رامين شاد گشتند
تو گفتي يکسر از دوزخ برستند
به زير سايه طوبي نشستند
بدان را بد بود روزي سرانجام
بماند نامشان جاويد بدنام
مکن بد در جهان و بد مينديش
کجا گر بد کني بد آيدت پيش
چه نيکو گفت خسرو کهبدان را
ز دوزخ آفريد ايزد بدان را
ازآن گوهر که شان آورد ز آغاز
به پايان هم بدان گوهر برد باز
چو رامين دادجوي و دادگر شد
جهان از خفتگان آسوده تر شد
سپهداران او هرجا که رفتند
به فر او همه گيتي گرفتند
چو رنج دشمنانش بود بي بر
جهان او را شد از چين تا به بربر
به هر شهري شد از وي شهرياري
به هر مرزي شد از وي مرزداري
همه ويرانه ها آباد کردند
هزاران شهر و ده بنياد کردند
بدانديشان همه بر دار بودند
و يا در چاه و زندان خوار بودند
به هر راهي رباطي کرد و خاني
نشانده برکنارش راهباني
جهان آسوده گشت از دزد و طرار
ز کرد و لور و از ره گير و عيار
ز بس کاو داد سيم و زر سبيلي
نماند اندر جهان نام بخيلي
ز بس کاو داد زر و سيم و گوهر
همه گشتند درويشان توانگر
ز دلها گشت بيدادي فراموش
توانگر شد هر آن کاو بود بي توش
نه جستي گرگ بر ميشي فزوني
نه کردي ميش گرگي را زبوني
به هر هفته سپه را بار دادي
به نيکي پندشان بسيار دادي
به داورگه نشاندي داوران را
بکندي بيخ و بن بدگوهران را
به داورگاه او بر شاه و چاکر
يکي بودي و درويش و توانگر
چه پيش او شدي شاهي جهانگير
به گاه داد جستن چه زني پير
ور آمد پيش او مرد خدايي
ستوده بود همچون پادشايي
به نزدش مرد پر فرهنگ و دانا
گرامي بود همچون چشم بينا
در ايران هر کسي دانش بياموخت
بدان تا راز خود نزدش برافروخت
صد و ده سال رامين در جهان بود
از آن هشتاد و سه شاه زمان بود
ميان ملک و جاه و حشمت و مال
بماند آن نامور هشتاد و سه سال
زمين از داد او آباد گشته
زمان از فر او دلشاد گشته
به فرش گشته سه چيز از جهان کم
يکي رنج و دوم درد و سوم غم
گهي جان را خورش دادي ز دانش
گهي تن را جوان کردي به رامش
گهي کردي تماشا در خراسان
گهي نخچير کردي در کهستان
گهي بودي به طبرستان آباد
گهي رفتي به خوزستان و بغداد
هزاران چشمه و کاريز بگشاد
بريشان شهر و ده بسيار بنهاد
يکي زان شهرها اهواز ماندست
کش او آنگاه شهر رام خواندست
کنونش گر چه هم اهواز خوانند
به دفتر رام شهرش نام دانند
شهي خوش زندگي بودست و خوش نام
که خود در لفظ ايشان خوش بود رام
نه چون او بد به شاهي سرفرازي
نه چون او بد به رامش رودسازي
نگر تا چنگ چون نيکو نهادست
نکوتر زان نهادي که گشادست
نشانست اين که چنگ بافرين کرد
که او را نام چنگ رامنين کرد
چو بر رامين مقرر گشت شاهي
ز دادش گشت پرمه تا به ماهي
جهان در دست ويس سيمتن کرد
مرو را پادشاه خويشتن کرد
دو فرزند آمدش زان ماه پيکر
چو مالک خوب و چون بابک دلاور
دو خسرو نامشان خورشيد و جمشيد
جهان در فر هردو بسته اوميد
زمين خاوران دادش به خورشيد
زمين باختر دادش به جمشيد
يکي را سغد و خوارزم و چغان داد
يکي را شام و مصر و قيروان داد
جهان در دست ويس دلستان بود
وليکن خاصش آذربايگان بود
هميدون کشور اران و ارمن
سراسر بد به دست آن سمن تن
به شاهي ساليان با هم بماندند
به نيکي کام دل يکسر براندند
مهار عمر خود چندان کشيدند
که فرزندان فرزندان بديدند