جهان را گرچه بسيار آزماييم
نهفته بند رازش چون گشاييم
نهاني نيست از بندش نهانتر
نه چيزي از قضاي او روانتر
جهان خوابست و ما در وي خياليم
چرا چندين درو ماندن سگاليم
نه باشد حال او را پايداري
نه طبعش را هميشه سازگاري
نه گاه مهر نيک از بد بداند
نه مهر کس به سر بردن تواند
چه آن کز وي نيوشد مهرباني
چه آن کز کور جويد ديدباني
نمايد چيزهاي گونه گونه
درونش راست بيرون واشگونه
به کار بلعجب ماند سراسر
درونش ديگر و بيرونش ديگر
به چه ماند به خان کاروان گاه
هميشه کارواني را برو راه
ز هرگونه سپنجي در وي آيند
وليکن ديرگه در وي نپايند
گهي ماند بدان مرد کمان ور
که باشد پيش او در تير بي مر
به زه کرده همه ساله کمان را
به تاريکي همي اندازد آن را
هر آن تيري که از دستش رها شد
نداند هيچ چون شد يا کجا شد
زني پيرست پنداري نکو روي
که در چاه افگند هردم يکي شوي
همي جوييم گنجش را به صدرنج
پس آنگهي نه ما مانيم و نه گنج
سپاهي بيني و شاهي ابر گاه
پس آنگه نه سپه بيني و نه شاه
چو روزي بگذرد بر ما ز گيهان
ز مردم همرهش بيني فراوان
چو او بگذشت روز ديگر آيد
ز ما با او گروهي نو درآيد
مرا باري به چشم اين بس شگفتست
وزين انديشه ام سودا گرفتست
ندانم چيست اين گشت زمانه
وزو بر جان ما چندين بهانه
جهانداري شهانشاهي چو موبد
جهان را زو بسي نيک و بسي بد
بدين خواريش باشد روز فرجام
بماند در دل و چشمش همه کام
کجا چون برد لشکرگه به آمل
همه شب خورد با آزادگان مل
مهان را سر به سر خلعت فرستاد
کهان را ساز جنگ و سيم و زر داد
همه شب بود از مي مست و شادان
خمارش بين که چون بد بامدادان
نشسته شاه با گردان کشور
برآمد ناگهان بانگي ز لشکر
ز لشکرگاه شاهنشه کناري
مگر پيوسته بد با جويباري
گرازي زان يکي گوشه برون جست
ز تندي همچو پيلي شرزه و مست
گروهي نعره بر رويش گشادند
گروهي در پي او اوفتادند
گراز آشفته شد از بانگ و فرياد
به لشکرگاه شاهنشه درافتاد
شهنشه از سراپرده برآمد
به پشت خنگ چوگاني درآمد
به دست اندر يکي خشت سيه پر
بسي بدخواه را کرده سيه در
چو شير نر بر آن خوگ دژم تاخت
سيه پر خشت پيچان را بينداخت
خطا شد خشت او وان خوگ چون باد
به دست و پاي خنگ شه درافتاد
به تندي زير خنگ اندر بغريد
بزد يشک و زهارش را بدريد
بيفتادند خنگ و شاه با هم
چو بسته گشته چرخ و ماه با هم
هنوز افتاده بد شاه جهانگير
که خوگ او را بزد يشکي روان گير
دريد از ناف او تا زير سينه
دريده گشت جاي مهر و کينه
چراغ مهر شد در دلش مرده
هم ايدون آتش کينه فسرده
سرآمد روزگار شاه شاهان
سيه شد روزگار نيکخواهان
چنان شاهي به چندان کامراني
نگر تا چون تبه شد رايگاني
جهانا من ز تو ببريد خواهم
فريب تو دگر نشنيد خواهم
چو مهرت با دگرکس آزمودم
ز دل رنگار مهر تو زدودم
ترا با جان ما گويي چه جنگست
ترا از بخت ما گويي چه ننگست
بجاي تو نگويي تا چه کرديم
جز ايدر که دوتا نان تو خورديم
نگر تا هست چون تو هيچ سفله
که يک يک داده بستاني بجمله
کني ما را همي دوروزه مهمان
پس آنگه جان ما خواهي به تاوان
نه ما گفتيم ما را ميهمان کن
پس آنگه دل چنان بر ما گران کن
چه خواهي بي گناه از ما چه خواهي
که ريزي خون ما بر بيگناهي
ترا گر هست گوهر روشنايي
چرا در کار تاريکي نمايي
چرا چون آسياي گردگردي
بياگنده به آب و باد و گردي
چو بختم را به چاه اندر فگندي
مرا زان چه که تو چونين بلندي
ترا گر جاودان بينم هميني
همين چرخي همين آب و زميني
همين کوهي همين دريا و بيشه
همين زشتيت کار و خو هميشه
هر آن مردم که خوي تو بداند
ترا جز سفله و ناکس نخواند
خداوند ترا دانم ورا نه
به هر حاجت ترا خوانم مرا به
کجا دهر آن نيرزد کس بدانند
و يا خود بر زبان نامش برانند