پس آنگه گرد کرد از مرو يکسر
بزودي هرچه اشتر بود و استر
سراسر گنجهاي شاه برداشت
وزان يک رشته اندر گنج نگذاشت
به مرو اندر درنگش بود دو روز
به راه افتاد با گنج و دل افروز
نشانده ويس را در مهد زرين
چو مه به ميان هفتورنگ و پروين
شتر در پيش و استر ده هزاري
نبد دينار و گوهر را شماري
همي آمد به راه اندر شتابان
گرفته روز و شب راه بيابان
به يک هفته دو هفته ره همي راند
به دو هفته بيابان باز پس ماند
چو آگه شد شه از کردار رامين
جهان افروز رامين بد به قزوين
ز قزوين در زمين ديلمان شد
درفش نام او بر آسمان شد
زمين ديلمان جاييست محکم
بدو در لشکري از گيل و ديلم
به تاري شب ازيشان ناوک انداز
زنند از دور مردم را به آواز
گروهي ناوک و زوبين سپارند
به زخمش جوشن و خفتان گذارند
بيندازند زوبين را گه تاب
چو اندازد کمان ور تير پرتاب
چو ديوانند گاه کوشش ايشان
جهان از دست ايشان شد پريشان
سپر دارند پهناور گه جنگ
چو ديواري نگاريده به صدرنگ
ز بهر آنکه مرد نام و ننگند
ز مردي سال و مه با هم به جنگند
از آدم تا به اکنون شاه بي مر
کجا بودند شاه هفت کشور
نه آن کشور به پيروزي گشادند
نه باژ خود بدان کشور نهادند
هنوز آن مرز دوشيزه بماندست
برو يک شاه کام دل نراندست
چو رامين شد در آن کشور به شاهي
ز بخت نيک ديده نيکخواهي
همان گه چرم گاوي را بگسترد
چو پنجه بدره سيم و زر برو کرد
يکي زرينه جامش بر سر افگند
به زرين جام سيم و زر پراگند
که هم دل بود وي را هم درم بود
هوادار و هواخواهش نه کم بود
چو از گوهر همي باريد باران
شکفته گشت بختش را بهاران
همانا بيش بود او را سپاهي
ز برگ و ريگ و قطر آب و ماهي
جهان يکباره گرد آمد برو بر
نه بر رامين که بر دينار بي مر
بزرگاني که پيرامنش بودند
همه فرمانش را طاعت نمودند
چو کشميرو چو آذين و چو ويرو
چو بهرام و رهام و سام و گيلو
شهان ديگر از هر جايگاهي
فرستادند رامين را سپاهي
چنان شد لشکر رامين به يک ماه
که تنگ آمد بريشان راه و بيراه
سپهدار بزرگش بود ويرو
وزير و قهرمانش بود گيلو