چو دود شب بماند از آتش روز
فلک بنوشت خيري مفرش روز
بشد بر پشت اشقر آفتابش
چو باز آمد بر ادهم ماهتابش
ز لشکرگه به راه افتاد رامين
نديدش هيچ کس جز ماه و پروين
رسول ويس پيشش با چهل کس
که بودي لشکري را هر يکي بس
گهي تازان گهي پويان چو گرگان
به يک هفته به مرو آمد ز گرگان
چو رامين از بيابان رفت بيرون
نماندش رنج ره يکروزه افزون
رسول ويس را از ره گسي کرد
ز بهر ويس اندرزش بسي کرد
که او را آگهي از من نهان ده
کجا اين بار کار ما نهان به
مگو اين راز جز با ويس و دايه
که خود دايه ست ما را سود و مايه
بگو کاين بار کار ما چنان شد
کجا در هر زباني داستان شد
نشايد ديد ازين پس روي موبد
وگر بينم سزاوارم به هر بد
تو فرداشب به دزبر باش هشيار
ز شب يک نيمه رفته گوش من دار
بکن چاري که من پيش تو آيم
به پيروزي ترا راهي نمايم
نهان دار اين سخن تا من رسيدن
کجا اين پرده من خواهم دريدن
فرستاده برفت از پيش رامين
به راه اندر شتابان تر ز شاهين
بدان گه سيم بر ويس گل اندام
به مرو اندر کهندز داشت آرام
هميدون گنجهاي شاه گربز
نهاده بود همواره در آن دز
سپهبد زردنامي کوتوالش
که بيش از مال موبد بود مالش
گزين شاه و دستور و برادر
به گنج و خواسته قارون ديگر
نگهبان بود ويس دلستان را
هميدون داد فرمان جهان را
فرستاده چو باز آمد ز گرگان
ز دروازه شد اندر شهر پنهان
پس آنگه چون زنان پوشيد چادر
به پيش ويس بانو شد بر استر
کجا خود ويس را آيين چنان بود
که هر روزش يکي سور زنان بود
زنان مهتران زي او شدندي
به شادي هفته اي با او بدندي
بدين نيرنگ زيبا مرد جادو
نهان از زرد شد تا پيش بانو
بگفتش سر به سر پيغام رامين
بسان در و شکر خوب و شيرين
که داند گفت چون بد شادي ويس
ز مرد چاره گر آزادي ويس
تو گفتي مفلسي گنج روان يافت
و يا مرده دگرباره روان يافت
همان گه سوي زردش کس فرستاد
که بختم دوش در خواب آگهي داد
که ويرو يافت لختي درد و سستي
کنون باز آمدش حال درستي
به آتشگاه خواهم رفتن امروز
به کار نيک بودن آتش افروز
خورش بفزايم آتش را ببخشش
به نيکي و به پاکي و به رامش
سپهبد گفت شايد همچنين کن
هميشه نام نيک و کار دين کن
همان گه ويس شد با دوستداران
زنان مهتران و نامداران
به دروازه به آتشگاه خورشيد
که بود از کرده هاي شاه جمشيد
چه مايه ريخت خون گوسفندان
ببخشيد آن همه بر مستمندان
چه مايه جامه و گوهر برافشاند
چه مايه سيل سيم و زر ز کف راند
چو شب بر روي گردون سايه گسترد
فرستاده شد و رامين درآورد
ز بيگانه تهي کردند ايوان
زبون شد مشتري را پير کيوان
بماند آن راز در گيتي نهفته
نيامد باد بر شاخ شکفته
اگرچه کار باشد سهمگين سخت
به آساني برآيد چون بود بخت
چنان چون ويس و رامين را برآمد
درخت رنج را شادي برآمد
زنان مهتران يکسر برفتند
همه بيگانگان از در برفتند
کسان ويس با رامين بماندند
همان گه جنگيان را برنشاندند
چهل جنگي همه گرد دلاور
کشيده چون زنان در روي چادر
بدين چاره ز دروازه برفتند
وز آتشگه ره کندز گرفتند
به پيش اندر گروهي شمعداران
گروهي خادمان و پيشکاران
همي راندند مردم را ز راهش
نهفته ماند زين چاره گناهش
بدين نيرنگ رامين را به دز برد
نهفته زير چادر با چهل گرد
چو در دز شد در کندز ببستند
به باره پاسبانان برنشستند
خروش وهاي هويي برکشيدند
سراي ويس پردشمن نديدند
چو شب تاريک شد چون جان بدمهر
تو گفتي دود و قير اندود بر چهر
هوا از قعر دريا تيره تر شد
فلک چون قعر دريا پرگهر شد
برآمد لشکر گردون ز خاور
چنان کامد ز تاريکي سکندر
دليران از کمين بيرون دويدند
چو برگ مورد خنجر برکشيدند
چو سوزان آتش اندر دز فتادند
همه شمشير در مردم نهادند
چو خفته کش پلنگ آيد به بالين
به بالين برادر رفت رامين