حرير و مشک و عنبر خواست و خامه
ز درد دل به رامين کرد نامه
سخن در نامه از زاري چنان بود
که خون از حرفهاي او چکان بود
الا اي مهربان مهرپرور
چنين کن نامه نزد يار دلبر
کجا اين نامه گر خواني تو بر سنگ
ز سنگ آيد به گوشت ناله چنگ
ز يار مهربان و عاشق زار
به يار سنگدل وز مهر بيزار
ز بي دل بنده بي خواب و بي خور
سپرده دل به شاهي چون مه و خور
ز نالان عاشق بيمار و مهجور
به کام دشمنان وز کام دل دور
ز پيچان چاکري سوزان بر آتش
جهانش تيره گشته بخت سرکش
ز گريان خادمي بدبخت مسکين
روان از ديدگانش سيل خونين
ز پي خسته دلي خسته رواني
عقيقين ديده اي زرين رخاني
نژندي مستمندي دردمندي
شده بر تنش هر مويي چو بندي
نزاري بي قراري دلفگاري
ز هر چشمي رونده رودباري
نوشتم نامه در حال چنين سخت
که چون من نيست اکنون ايچ بدبخت
تنم پيچان و چشمم زار و گريان
دلم بر آتش تيمار بريان
تنم چون شمع سوزان اشک ريزان
چو ابر تيره از دل دود خيزان
بلا را مونس و غم را رفيقم
به درياي جدايي در غريقم
چه مسکينم که گريم زار چندين
يکي دستم به دل ديگر به بالين
عقيق دو لبم پيروز گشته
جهان بر حال من دل سوز گشته
يکي چشم و هزار ابر گهربار
يکي جان و هزاران گونه تيمار
فراق آمد همه راز نهانم
به خونابه نويسد بر رخانم
ز جان من يکي آتش برافروخت
که صبر و رامشم در دل همي سوخت
چو دريا کرد چشمم را ز بس آب
کنون در آب چشمم غرقه شد خواب
چو جاي خواب را پرآب يابم
به آب اندر چگونه خواب يابم
بدان دستي که اين نامه نبشتم
بساط خرمي را درنوشتم
تنم بگداخت از بس رنج ديدن
دلم بگريخت از بس غم کشيدن
ز گيتي چون توانم کام جستن
که جانم را نه دل ماندست نه تن
چرا بردي ز من آن روي چون خور
که چون جان و روانم بود در خور
همي تا دور ماندستم ز رويت
ز باريکي نمانم جز به مويت
به رو انده گسارم آفتابست
که چون رخسار تو با نور و تابست
به شب انده گسارم اخترانند
که چون بينم به دندان تو مانند
خطا گفتم نه آن اندوه دارم
که باشد هيچ کس انده گسارم
اگر رنج مرا کوه آزمايد
به جاي آب ازو جز خون نيايد
نصيحت مي کنندم دوستانم
ملامت مي کنندم دشمنانم
ز بس کردن نصيحت يا ملامت
مرا کردند در گيتي علامت
نه مهرست اين که انده بار ميغست
نه هجرست اين که زهرآلوده تيغست
چرا مردم دل اندر مهر بندد
چرا اين بد به جان خود پسندد
اگر چون من بود هر مهرباني
مباد از مهر در گيتي نشاني
بسا روزا که خنديدم بريشان
کنون گشتم ز خنديدن پشيمان
بخنديدم بريشان همچو دشمن
کنون ايشان همي گريند بر من
مرا ديدي ز پيش مهرباني
فروزان تر ز مهر آسماني
کنون بالاي سروينم کمان شد
گل رخسارگانم زعفران شد
اگر دوتا شود شاخ گرانبار
تنم دوتا شدست از بار تيمار
به پيکر چون کمان گشتم خميده
چو زه بر تن کشيده خون ديده
مرا ايدر بدين زاري بماندي
برفتي رخش فرقت را براندي
غباري کز سم اسپت بجستست
چو پيکان در دو چشم من نشستست
خيال روي تو در ديدگانم
همي گريد ز راه ديده جانم
مرا گويند بيهوده چه نالي
که از بسيار ناليدن چو نالي
به روز رفته ماند يار رفته
چرا داري به دل تيمار رفته
نه چونين است کانديشيد بدگوي
ميم بر ريخت ليکن نامدش بوي
شبست اکنون و خورشيدم برفتست
جهان همواره تاريکي گرفتست
روا باشد که بنشينم به اميد
که باز آيد به گاه بام خورشيد
بهار رفته بازآيد به نوروز
نگارم نيز بازآيد يکي روز
نگارا سرو قدا ماهرويا
سوارا شيرگيرا نامجويا
من اندر مهر آنم کم تو داني
که دارم جان فداي مهرباني
يکي تا موي تو بر من چنانست
که صدباره گرامي تر ز جانست
ترا خواهم نخواهم پاک جان را
ترا جويم نجويم اين جهان را
مرا در مهر بسيار آزمودي
به مهر اندر ز من خشنود بودي
کنون اندر وفاي تو همانم
گوا دارم ز خونين ديدگانم
اگر تو بر وفايم نه يقيني
بيا تا اين گواهان را ببيني
بيا تا روي من بيني چو دينار
بر آن دينار باران در شهوار
بيا تا چشم من بيني چو جيحون
جهان از هردو جيحونم پر از خون
بيا تا قد من بيني خميده
نشاط از من، من از مردم رميده
بيا تا حال من بيني چنان زار
که هستم راست چون دهساله بيمار
بيا تا بخت من بيني چنان شور
که گويي هر زمان چشمم شود کور
بيا تا مهر من بيني برافزون
شده چون حسنت از اندازه بيرون
اگر نه زود نزد من شتابي
چو باز آيي مرا زنده نيابي
اگر خواهي که رويم باز بيني
نه آسايي نه خسپي نه نشيني
چو اين نامه بخواني بازگردي
سه روزه ره به روزي درنوردي
همي تا تو رسي فرياد جانم
به راهت برنشسته ديده بانم
اگر جانم نگيرد رنج و دردم
ز درد عاشقي ديوانه گردم
ز دادار اين همي خواهم شب و روز
که رويت باز بينم اي دل افروز
درود از من فزون از قطر باران
بر آن ماه من و شاه سواران
درود از من فزون از آب دريا
بر آن خورشيد چهر سرو بالا
خدايا جان من بگذار چندان
که بينم روي او آنگاه بستان
که با اين داغ گر جانم برآيد
ز دود جان من گيتي سرآيد
چو ويس دلبر از نامه بپرداخت
نوندي تيزتگ را سوي او تاخت
ز نزديکان او مردي دلاور
بشد بر کوهه کوهي تگاور
که چون کرگس به کوهان برگذشتي
بيابان را چو نامه درنوشتي
نه شب خفت و نه روز آسود در راه
به رامين برد چونين نامه ماه