سمن بر ويس دست رام در دست
ز داغ عاشقي بيهوش و سرمست
ز بس سرما تنش چون بيد لرزان
ز نرگس بر سمن ياقوت ريزان
همي گفت اي مرا چون ديده در خور
شبم را ماهتابي روز را خور
ز روي دوستي شايسته ياري
ز روي نام زيبا شهرياري
نه بي روي تو خواهم زندگاني
نه بي کام تو خواهم کامراني
بيازردم ترا نيکو نکردم
بدين غم دست و بازو را بخوردم
مکش چندين کمان خشم و آزار
ميندازم تو چندين تير تيمار
بيا تا هردوان دل شاد داريم
به نيکي يکدگر را ياد داريم
حديث رفته را ديگر نگوييم
به آب مهر دلها را بشوييم
مشو دلتنگ از آن خواري که ديدي
وز آن گفتارها کز من شنيدي
ترا خواري بود از همبر تو
نه از چون من نگار و دلبر تو
به گيتي نامورتر پادشايي
ببوسد خاک پاي دلربايي
نه باشد در عتاب نيکوان جنگ
نه اندر نازشان بردن بود ننگ
ببر نازم که جانم هم تو بردي
مدارا کن که غارت هم تو کردي
چه خواهي روز رستاخيز کردن
که خون چون مني داري به گردن
چه روز آيد مرا زين روز بدتر
که نه دل بينم اندر بر نه دلبر
دلم بردي و اکنون رفت خواهي
دل و دلدار را تا چند کاهي
اگر تو رفت خواهي پس مبر دل
که آتش باردم زين درد بر دل
ترا چون دل دهد جستن جدايي
ز روي من بريدن آشنايي
تو آني کت همي خواندم وفادار
کنون از من شدي يکباره بيزار
دريغا آن همه پيمان که بستي
ببستي باز بيهوده شکستي
بسي دادم دل بيهوده را پند
که با اين بي وفا هرگز مپيوند
دل خودکامم از پيمان برون شد
که داند گفت حال او که چون شد
کنون ايدر مرا چندين چه داري
خمارين چشم من خونين چه داري
اگر برگشت خواهي زود برگرد
که سرما برکشد از جان من گرد
وگر تو برنگردي اي سمنبر
به همراهي مرا با خويشتن بر
منم با تو به دشوار و به آسان
چو صدفرسنگ دوري از خراسان
وگر صدپرده را بر من بدري
به خنجر دستم از دامن ببري
بگيرم دامنت با تو بيابم
زماني بي تو با موبد نپايم
کجا گر من دلي چون کوه دارم
برانديشيدن هجرت نيارم
بخواهي رفتن اي خورشيد تابان
مرا گمره بماندن در بيابان
بخواهي بردن اي ديباي صدرنگ
ز رويم رنگ وز تن زور و فرهنگ
چه بي رحمي چه بي مهري چه بي شرم
کزين لابه نشد سنگين دلت نرم
همي گفت اين سخنها ويس دلبر
همي راند از دو ديده رود بر بر
دل رامين نشد زان لابه خشنود
ز بس سختي تو گفتي آهنين بود
گرو بستند برف و خشم رامين
که نه آن کم شود تا روز نه اين
چو ويس و دايه نوميدي گرفتند
ز رامين بازگشتند و برفتند
بشد ويس و بشد ماه جهان تاب
دلش پرآتش و ديده پر از آب
هم از سرما تنش لرزنده چون بيد
هم از رامين دلش برگشته نوميد
همي گفت واي من زين بخت وارون
که گويي هست با جان منش خون
که با من بخت من چندان ستيزد
که روزي خون من ناگه بريزد
ز من ناکس تر اي دايه که داني
اگر زين بيش ورزم مهرباني
وگر باشم ازين پس مهرپرور
بيار انگشت و چشم من برآور
چنان بيچاره گشت اندر تنم جان
که بي جان تن بزير خاک پنهان
تن من گر بدين حسرت بميرد
به گيتي هيچ گورش نه پذيرد
کنون کز جان و از جانان بريدم
چه خواهم ديد ازين بدتر که ديدم
به عشق اندر بلايي زين بتر نيست
سياهي را ز پس رنگي دگر نيست