بشد دايه سبک چون مرغ پران
نه از بادش زيان و نه ز باران
دلي کز مهر باشد ناشکيبا
نه از سرما بترسد نه ز گرما
به ره بر برف را گلبرگ پنداشت
به رامين دررسيد او را فرو داشت
سمن بر ويس چون سروي گرازان
تن چون برفش اندر برف تازان
فروغ آفتاب آمد ز رويش
نسيم نوبهار آمد ز بويش
به تاري شب جهان شد روز روشن
ميان برف کرد از روي گلشن
خجل شد برف از آن اندام سيمين
هميدون باد از آن زلفين مشکين
نه چون اندام او بد برف زيبا
نه چون زلفين او بد باد بويا
ز چشمش بر زمين گوهرفشان بود
ز مويش بر هوا عنبرفشان بود
تو گفتي حور بي فرمان رضوان
ز ناگه از بهشت آمد به گيهان
بدان تا جان رامين را رهاند
ز بخت او را به کام دل رساند
چو آمد پيش او شد گش و نازان
بدو گفت: اي چراغ سرفرازان
سرشت هر گلي همچون گل تست
نهاد هر دلي همچون دل تست
همه کس را بپيچد دل ز آزار
همه کس را جفا سخت آيد از يار
همه کس کام و عيش خويش خواهد
اگرچه بيش دارد بيش خواهد
چنان کاکنون جفاي من ترا بود
ز پيش اين جفاي تو مرا بود
دلت را گر جفاي من حزين کرد
جفاي تو دلم را همچنين کرد
نگر تا خويشتن را چه پسندي
به هرکس آن پسند ار هوشمندي
جهان گه دوست باشد گاه دشمن
گهي بر تو بتابد گاه بر من
اگر دشمن به کامت باشد امروز
به کام دشمنان باشي تو يک روز
کسي کاو چون تو باشد زشت کردار
به گفتاري چرا گردد دلازار
نگر تا تو بجاي من چه کردي
به زشتي نام خوبم چند بردي
بجز کردار ناخوبت چه ديدم
نگر تا چند ناخوبي شنيدم
ز نا خوبي نهادي بار بر بار
ز بي مهري فزودي کار بر کار
نه بس بود آنکه از پيمان بگشتي
برفتي با دگرکس مهر کشتي
وگر چاره نبود از مهر کشتن
چه بايست آن چنان نامه نبشتن
ز ويس و دايه بيزاري نمودن
به رسوايي و زشتي برفزودن
چه بفزودت بدان زشتي که کردي
مرا چندين به زشتي برشمردي
اگر شرمت نبود از نيک يارت
همان شرمت نبود از کردگارت
نه با من خورده اي صدبار سوگند
که هرگز نشکني در مهر پيوند
اگر شايد ترا سوگند خوردن
پس آن سوگند را به دروغ کردن
چرا از من نشايد بازگفتن
ترا بدگوهر و بدساز گفتن
چرا کردي چنين وارونه کردار
که ننگست ار بگويندش به گفتار
تو نشنيدي که شد کردار مردم
نکوهيده پي گفتار مردم
بدان زشتست آهو کش بگويند
ازيرا بخردان آهو نجويند
چو نتواني ملامتها کشيدن
نبايد جز سلامت برگزيدن
نگه کن در همه روزي به فرداش
مکن بد تا نرنجي از مکافاش
اگر جنگ آوري کيفر بري تو
وگر کاسه زني کوزه خوري تو
تباهي گر بکاري بدروي تو
فزوني گر بگويي بشنوي تو
اگر کشتي کنون بارش درودي
وگر گفتي کنون پاسخ شنودي
چنين نازک مباش اي شيرمردان
چنين از ما عنان را برمگردان
مشو دلتنگ بر من کت سزانيست
به هرحالي گناه تو مرا نيست
همان دردي که تو ما را نمودي
روا باشد که تو نيز آزمودي
گنه تو کرده اي، تو خشم گيري
نگويي تا که دادت اين دليري
تو داور باش و پيدا کن گناهم
که پوزش مي ندانم بر چه خواهم
نگويي بر تن پاکم چه آهوست
و يا از روي و مويم چه نه نيکوست
هنوزم قد چون سروست گل بار
هنوزم روي چون ماهست گلنار
هنوزم هست سنبل عنبرآگين
هنوزم هست شکر گوهرآگين
هنوزم بر رخان لاله ست و نسرين
هنوزم در دهان زهره ست و پروين
فروغ آفتاب آيد ز رويم
نسيم نوبهار آيد ز بويم
چه آهو داني اندر من نگويي
بجز يکتادلي و راستگويي
به گاه دوستداري دوستدارم
به گاه سازگاري سازگارم
نه با خوبي ز يک مادر بزادم؟
نه با آزادگي از يک نژادم؟
نه شهرو را منم شايسته فرزند؟
نه خوبان را منم زيبا خداوند؟
مرا زيبد به گيتي نام خوبي
که دارد تاب زلفم دام خوبي
مرا در زير هر مويي بر اندام
هزاران دل فتادستند در دام
گل رويم بود همواره بر بر
سر زلفم همه ساله معنبر
اگر روي مرا بيند بهاران
فرو ريزد ز شرم از شاخساران
نبيني چون رخانم هيچ گلنار
هميشه تازه و خوشبوي بر بار
نبيني چون لبانم هيچ شکر
به دلها بر ز جان و مال خوشتر
گر از مهر و وفايم سير گشتي
بساط دوستي را در نوشتي
جوانمردي کن و پنهان همي دار
مکن يکباره يار خويش را خوار
به خشم اندر بکن لختي مدارا
مکن بدمهري خويش آشکارا
نه هرکس کاو خورد با گوشت نان را
به گردن بازبندد استخوان را
خردمند آن کسي را مرد خواند
که راز دل نهفتن به تواند
نداند راز او پيراهن اوي
نه موي آگاه باشد بر تن اوي
تو نيز اين دشمني در دل همي دار
مرا منماي چندين خشم و آزار
مبند از کينه راه شادماني
مکش يکباره شمع مهرباني
مبر از مهر چو من دلفروزي
مگر مهرم به کار آيدت روزي
جهان هرگز به حالي برنپايد
پس هر روز روز ديگر آيد
اگر کين آمدت زان مهر بسيار
مگر مهر آيد از کينه دگربار
چنان کاندر پس گرماست سرما
دگر راه از پس سرماست گرما