شگفتا پرفريبا روزگارا
که چون دارد زبون خويش ما را
بما بازي نمايد اين نبهره
چنان چون مرد بازي کن به مهره
مگر ما را جزين بهره نبايست
وگر چونين نبودي خود نشايست
تن ما گر نبودي بسته آز
نگفتي از گشي با هيچ کس راز
نه کس را در جهان گردن نهادي
نه باري زين جهان بر تن نهادي
ز بند مردمي جستي رهايي
نجستي از بزرگي جز جدايي
چو بودي در گهرمان بي نيازي
به که کردي جهان افسوس و بازي
چنان کاندر ميان ويس و رامين
بگسترد از پس مهر آن همه کين
چو رامين بازگشت از ويس نوميد
ز مهر هردو گشت ابليس نوميد
پشيمان گشت ويس از کرده خويش
دل نالانش گشت آزرده خويش
ز گريه کرد چشم خويش پرآب
به رخ براشک او چون در خوشاب
همي باريد چون ابر بهاري
به آب اندر روان همچون سماري
گل رويش به گونه گشت چون گل
ز درد دل همي زد سنگ بر دل
نه بر دل زد که مي زد سنگ بر سنگ
ز ناله همچو زير چنگ بر چنگ
همي گفت آه ازين وارونه بختم
تو گويي شاخ محنت را درختم
چرا تيمار جان خود خريدم
به دست خود گلوي خود بريدم
چه بد بود اين که کردم با تن خويش
چرا گشتم بدين سان دشمن خويش
کنون آتش ز جانم که نشايد
کنون خودکرده را درمان که داند
به دايه گفت دايه خيز و منشين
نمونه کار خسته جان من بين
نگر تا هيچ کس را اين فتادست
به بخت من ز مادر دخت زادست
مرا آمد به در بخت وفاگر
به زورش بازگردانيدم از در
مرا بر دست جام نوش و من مست
به مستي جام را بفگندم از دست
سيه باد جفا انگيخت گردم
کبود ابر بلا باريد دردم
سه چندان کز هوا بارد همي نم
درين شب بر دلم بارد همي غم
منم از خرمي درويش گشته
چراغ خود به دست خويش کشته
الا اي دايه همچون باد بشتاب
نگارين دلبرم را زود درياب
عنان باره اش گير و فرود آر
بگو اي رفته از پيشم به آزار
نباشد هيچ کامي بي نهيبي
نباشد هيچ عشقي بي عتيبي
به جان اندر اميد و آز باشد
به عشق اندر عتاب و ناز باشد
جفاي تو حقيقت بد به کردار
جفاي من مجازي بد به گفتار
نبيني هيچ مهر و مهرجويي
که خود در وي نباشد گفت و گويي
بدان دلبر چرا باشد نيازي
که خود با او نشايد کرد نازي
تو آزرده شدي از من به گفتار
من آزرده شدم از تو به کردار
اگر بود از تو آن کردار نيکو
چرا بود از من اين گفتار آهو
چو از تو آن چنان کردار شايست
مرا خود بيش و کم گفتن نبايست
بدار اي دايه او را تا من آيم
که پوزش آنچه بايد من نمايم