به پاسخ گفت رامين دل افروز
شب خشم تو ما را شب کند روز
دو شب بينم همي امشب به گيهان
ازين تيره هوا و خشم جانان
بسا رنجا که بر من زين شب آمد
مرا و رخش را جان بر لب آمد
چرا شد رخش من با من گرفتار
که رخشم نيست همچون من گهنگار
اگر بخشايي از من بستر و گاه
چه بخشايي ازو مشتي جو و کاه
به مشتي کاه او را ميهمان کن
به جان بوزي دلم را شادمان کن
اگر نه آشنا نه دوستگانم
چنان پندار کامشب ميهمانم
به مهمانان همه خوبي پسندند
نه زين سان در ميان برف بندند
بهانه برگرفتم از ميانه
نه پوزش دارم اکنون نه بهانه
ترا خواند همه کس ناجوانمرد
چو تو گويي برو نوميد برگرد
همه ز آزادگان نام بردار
به زفتي بر گرند اين نه به آزار
ميان ما نه خوني اوفتادست
و يا ديرينه کيني ايستادست
عتابستاين نه جنگ راستينست
چرا با جان من چندينت کينست
تو خود داني که با جان نيست بازي
چرا چندين به خون بنده تازي
نه آنم من که از سرما گريزم
همي تا جان بود با او ستيزم
نه آنم من که برگردم ز کويت
وگر جانم برآيد پيش رويت
چه باشد گر به برف اندر بميرم
ز مردم جاودانه نام گيرم
بماند در وفا زنده مرا نام
چو مرگم پيش تو باشد به فرجام
مرا بي تو نباشد زندگاني
ازيرا کم نباشد کامراني
چهان را بي تو بسيار آزمودم
بدو در زنده همچون مرده بودم
چو بي تو برشمارم زندگاني
جدا از تو نخواهم شادماني
مرا بي تو جهان جستن محالست
که بي تو جان من بر من وبالست
الا اي سهمگين باد زمستان
بياور برف و جانم زود بستان
مرا مردن ميان برف خوشتر
ز جور روزگار و خشم دلبر
تني سنگين و جاني سخت رويي
نماند در ميان برف چندين