سمن بر ويس گريان بر لب بام
لب بام از رخش گشته وشي فام
نشد سنگين دلش بر رام خشنود
که نقش از سنگ خارا نسترد زود
اگرچه دلش بر رامين همي سوخت
زرشک رفته کين دل همي توخت
چو بر زد آتش مهر از دلش تاب
بيامد رشک و بر آتش فشاند آب
بدو گفت: اي فريبنده سخن گوي
در افگندي به ميدان سخن، گوي
به خواهش باد را نتوان گرفتن
فروغ خور به گل نتوان نهفتن
اگر رفتي ز مهر من به گوراب
بسان تشنه جويان در جهان آب
برفتي تا نبيني خشم و نازم
ببردي کبگ مهر از پيش بازم
گهي جستي ز رويم يادگاري
گهي جستي ز هجرم غمگساري
نبودت چاره اي جز يار ديگر
گرفتي تا شدت اندوه کمتر
گرفتم کاين سراسر راست گفتي
نه خوش خوردي نه بي تيمار خفتي
چرا آن بيهده نامه نبشتي
چرا گفتي مرا در نامه زشتي
چرا بر دايه خشم آلود بودي
مرو را آن همه خواري نمودي
که فرمودت که پيش دشمنانش
ز پيش خويش همچون سگ برانش
ترا پندي دهم گر گوش داري
به دانش بشنوي گر هوش داري
چو بنمايي ز دل پنداشتي را
بماني جاي لختي آشتي را
به چنگ اندر خردمند نکوراي
بماند آشتي را لختکي جاي
ترا ديو آنچنان کين در دل افگند
که تخم آشتي از دلت برکند
تو نشنيدي که دو ديو ژيانند
هميشه در تن مردم نهانند
يکي گويد بکن اين کار و منديش
کزو سودي بزرگ آيد ترا پيش
چو کرده شد بيايد آن دگريار
بدو گويد چرا کردي چنين کار
ترا آن ديو پيشين کرد نادان
کنون ديو پسين کردت پشيمان
نبايست از بنه آزار جستن
کنون اين پوزش بسيار جستن
گنه ناکدرن و بي باک بودن
بسي آسان تر از پوزش نمودن
ز خورد ناسزا پرهيز کردن
به از پس داروي بسيار خوردن
ترا گر اين خرد آن گاه بودي
زبانت لختکي کوتاه بودي
مرا نيز ار خرد بودي ز آغاز
نبودي گاه مهرم چون تو انباز
چنان چون تو پشيمان گشتي اکنون
پشيمان گشت جان من هم ايدون
همي گويم چرا روي تو ديدم
وگر ديدم چرا مهرت گزيدم
کنون تو همچو آبي من چو آتش
تو بس رامي و من بس تند و سرکش
نباشم زين سپس با تو هم آواز
نباشد آب و آتش را به هم ساز