دگرباره جوابش داد رامين
بدو گفت اي بهار بربر و چين
جهان چون آسياي گرد گردست
که دادارش چنين گردنده کردست
نماند حال او هرگز به يک سان
گهي آذار باشد گه زمستان
من و تو هر دو فرزند جهانيم
ابر يک حال بودن چون توانيم
تن ما نيز گردان چون جهانست
که گاهي کودک و گاهي جوانست
گهي بيمار و گاهي تندرستست
چو گاهي زورمند و گاه سستست
گهي با رخت باشد گاه بي رخت
گهي پيروزبخت و گاه بدبخت
تن مردم ضعيف و ناتوانست
که لختي گوشت و مشتي استخوانست
نه برتابد ز گرما رنج گرما
نه برتابد ز سرما رنج سرما
چو گرما باشدش سرما بخواهد
چو سرما باشدش گرما بخواهد
بجويد خورد کز خوردن ببالد
پس آنگه او هم از خوردن بنالد
اگرچه آز بر وي سخت چيرست
ز مستي چون نبيند زودسيرست
وگرچه او خوشي از کام يابد
چو بيند کام خود را برنتابد
ز سستي کامها بر وي وبالست
ازيرا در پي کامش ملالست
دلش چون بر مرادي چير گردد
همان گه زان مرادش سير گردد
دگرباره چو کامي در نيابد
از آز دل به کام دل شتابد
گهي در آز تيز و تند باشد
گهي در کام سير و کند باشد
چو کام آيد نماند هيچ تندي
چو آز آيد نماند هيچ کندي
نباشد هيچ کامي خوشتر از مهر
که ورزي با رحي تابنده چون مهر
چنان در هر دلي خود کام گردد
که دل بي صبر و بي آرام گردد
به دست آز دل ديوانه گردد
ز خواب و خرمي بيگانه گردد
بسي سختي برد تا چير گردد
چو کام دل بيابد سيرگردد
نه برتابد به وصلت ناز جانان
نه برتابد به دوري درد هجران
گهي جويد ز هجرانش جدايي
گهي از خشم و آزارش رهايي
چو مردم هست زين سان سخت عاجز
ندارد صبر بر يک حال هرگز
نگارا من يکي از مردمانم
ز دست آز رستن چون توانم
هميشه گرد تو پرواز دارم
کجا بر سر لگام آز دارم
ترا جستم چو بر من چيره بود آز
همه زشتي مرا نيکو نمود آز
وزان پس چون تو خشم و ناز کردي
ز بدمهري دري نو باز کردي
برفتم تا نبينم خشم و نازت
ببردم کبگ مهر از پيش بازت
دلي کاو با تو راندي کامگاري
هم از تو چون کشيدي خشم و خواري
در آن شهري که بودم شاه و مهتر
هم اندر وي ببودم خوار و کهتر
گه رفتن چنان آمد گمانم
که بي تو زيستن آسان توانم
ز بت رويان يکي ديگر بجويم
بدو بندم دلي کز تو بشويم
نسوزد عشق را جز عشق خرمن
چنان چون بشکند آهن به آهن
چو عشق نو کند ديدار در دل
کهن را کم شود بازار در دل
درم هر گه که نو آيد به بازار
کهن را کم شود در شهر مقدار
مرا چون دوستان گفتند يک سر
نبرد عشق را جز عشق ديگر
نداند عشق را جز عشق درمان
نشايد کرد سندان جز به سندان
به گفت دوستان رفتم به گوراب
بسان تشنه جويان در جهان آب
گهي جستم ز رويت يادگاري
گهي جستم ز هجرت غمگساري
گل گلبوي را در راه ديدم
گمان بردم که تابان ماه ديدم
نه بت ديدم بدان شکل و بدان روي
نه گل ديدم بدان رنگ و بدان بوي
دل اندر مهر آن بت روي بستم
همي گفتم ز مهر ويس رستم
همي خواندم فسوني بر فسوني
همي شستم ز دل خوني به خوني
بسي کردم نهان و آشکارا
به نرمي با دل مسکين مدارا
نديدم در مدارا هيچ سودي
که دل هر ساعتي زاري نمودي
چنان آتش ز مهر افتاد بر من
که تن در سوز بود و دل به شيون
نه دل را بود در تن هيچ آرام
نه غم را بود نيز اندر دل انجام
ز بيرون گر به رامش مي نشستم
نهاني بر فراقت مي گرستم
زبيچاره تنم مانده رواني
نه خوش خوردم نه خوش خفتم زماني
چو بي تو رستخيز تن بديدم
بجز باز آمدن چاره نديدم
توي نيک و بد و درمان و دردم
توي شيرين و تلخ و گرم و سردم
توي کام و بلا و ناز و رنجم
غم و شادي و درويشي و گنجم
توي چشم و دل و جان و جهانم
توي خورشيد و ماه و آسمانم
توي دشمن مرا و هم توي دوست
نکوبختي که هر چيز از تو نيکوست
بکن با من نگارا هر چه خواهي
که تو بر من خداوندي و شاهي
به تو نالم که در دل آذري تو
به تو نالم که بدر دل داوري تو