دل رامين ز گفتارش بپيچيد
هم اندر دل جوابش را پسيچيد
جوابش داد رامين گفت ماها
ز غم خواهي مرا کردن تباها
ندانم گفت من طرار چون مهر
که صبر از دل ربايد گونه از چهر
چنان آسان ربايد دل ز هوشيار
که از مستان ربايد کيسه طرار
تنم گر پير شد مهرم نشد پير
نواي نو توان زد بر کهن زير
مرا مهر تو در تن جان پاکست
ز پيري جان مردم را چه باکست
مکن بر من فسوس مهر بسيار
که بيماري نخواهد مرد بيمار
مزن طعنه مرا گر تو درستي
که نه من خواستم از بخت سستي
نياز من به روي خود بديدي
درفش بي نياز برکشيدي
چرا راز دلم با تو نمودم
چرا تيمار جان خود فزودم
دليرم من به راز دل نمودن
دليري تو به جان و دل ربودن
مبادا کس که بنمايد دل خويش
که پس چون روز من روز آيدش پيش
نگارا گر تو گشتي بر بتان مه
تو خود داني که مهتر دادگر به
کنون کز مهتري گشتي توانگر
به حال مردم درويش بنگر
اگر من گشتم از مهرت گهنگار
نيم چندين ملامت را سزاوار
همي تا آز باشد بر جهان چير
نگردد جان مردم از گنه سير
گنه کرد آدم اندر پاک مينو
هر آيينه منم از گوهر او
سيه سر را گنه بر سر نبشتست
گنهگاريش در گوهر سرشتست
نه دانش روي بر تابد قضا را
نه مردي دست برپيچد بلا را
چه آن کاو بي خرد باشد چه بخرد
نخواهد خويشتن را هيچ کس بد
گناه دي بشد با دي ز دستم
تو فردا بين که مهرت چون پرستم
به مهر اند رکنم تدبير فردا
که دي را در نيابد هيچ دانا
اگر بشکستم اندر مهر پيمان
بجز پوزش نمودن نيست درمان
در آن شهري چرا ارام گيرند
که عذري در گناهي نه پذيرند
اگر پوزش نکو باشد ز کهتر
نکوتر باشد آمرزش ز مهتر
بيامرز اين گناهي را که کردم
که ديگر گرد او هرگز نگردم
اگر زلت نبودي کهتران را
نبودي عفو کردن مهتران را
ز تو ديدم فراوان خوب کاري
مگر بخشايش و آمرزگاري
گنه کردم ز بهر آزمايش
که چون داري در آمرزش نمايش
گناهم را بيامرز و چنين دان
که نيکي گم نگردد در دو گيهان
جزاي من بس است اين شرمساري
بلاي من بس ايت اين بردباري
من اندر برف و باران ايستاده
تو چشم مردمي بر هم نهاده
ز بي رحمت دل و بي آب ديده
زباني همچو شمشيري کشيده
همي گويي ترا هرگز نديدم
وگر ديدم اميد از تو بريدم
نگارينا مجو از من جدايي
همه چيزي همه جو جز رهايي
به جان اين زهر نتوانم چشيدن
به دل اين بار نتوانم کشيدن
اگر باشد دلم از سنگ خارا
نداند کرد با هجرت مدارا
ز هجرانت بترسد وز بلا نه
ترا خواهد ز يزدان و مرا نه