چو ويس اندر شبستان رفت و بنشست
زماني بو و باز از جاي برجست
بگفت اين و دگر ره شد به روزن
ز روزن تيغ زد خورشيد روشن
دگر ره گفت با رخش ره انجام
نهي رخشا همي بر چشم من گام
مرا هستي چو فرزند دل افروز
به تو نپسندم اين سختي بدين روز
چرا همراه بد جستي و بدخواه
تو نشنيدي که همراهست و پس راه
اگر با تو نه اين بدراي بودي
ترا بر چشم من برجاي بودي
کنون بر باد شد اوميد و رنجت
نه بارت هست زي ما نه سپنجت
برو بار و سپنج از ديگران خواه
دل گمگشته را از دلبران خواه
برو راما تو نيز از مرو برگرد
پزشکي جوي و با او ياد کن درد
بسا روزا که از تو بار جستم
چو زنهاري ز تو زنهار جستم
نه بر درگاه خويشم بار دادي
نه با زنهاريان زنهار دادي
بسا شبها که توخوش خفته بودي
نه چون من بيدل و آشفته بودي
تو خفته در ميان خز و سنجاب
من افتاده به راه اندر گل و آب
کنون آن بد که کردي باز ديدي
بلا را هم بلا انباز ديدي
اگر تو نازکي اي شاخ سوسن
هر آيينه نيي نازکتر از من
وگر بودم ترا يک روز در خور
نگفتم جاودان تيمار من خور
ببر اوميد دل چون من بريدم
ز نوميدي به آساني رسيدم
اگر اوميد رنجوري نمايد
ز نوميدي بسي آساني آيد
من آن بودم که از اوميدواري
همي بردم به دريا بر سماري
کنون از شورش دريا برستم
دل از اوميد بيهوده بشستم
ز خرسندي گزيدم پارسايي
که خرسنديست بهتر پادشايي
کنون کت نيست روزي از کهن بار
برو ياري که نو کردي نگه دار
کهن دينار و ياقوتست نامي
وگر نه يار نو باشد گرامي
چو مهرم را بريدي از جفا سر
بريده سر نرويد بار ديگر
اگر بر رويد از گورم گيازار
گيازارم بود از تو دلازار
وگرچه نيک دان بودم به تدبير
ندانستم که گردد مهر دل پير
مجو از من دگر ره مهرباني
که نايد باز پيران را جواني
همانم من که تو نامه نوشتي
به نامه نام من بردي به زشتي
مرا از مهرت آمد زشت نامي
که جز با تو نکردم خويش کامي
نکردم در جهان جز تو يکي يار
تو نيز از بخت من بودي بدين زار
توي چون مادري کش طالعي شور
يکي فرزند بودش وان يکي کور
به ديده کوري دختر نبيند
همي داماد بي آهو گزيند
دلم گر چون کمان درمهر دوتاست
چو تيرست در جفا گفتار من راست
دل تو چو نشانه شد برآزار
نشانه ت را ز پيش تير بردار
برو تا نشنوي گفتار دلگير
ز تلخي چون کيست از زخم چون تير