چو از نخچير باز آمد رفيدا
يکايک راز بر گل کرد پيدا
که رامين کينه کشت و مهر بدرود
همان گوهر که در دل داشت بنمود
اگر جاويد وي را آزمايي
دلش جويي و نيکويي نمايي
همان مارست هنگام گزيدن
همان گرگست هنگام دريدن
درخت تلخ هم تلخ آورد بر
اگرچه ما دهيمش آب شکر
اگر صد ره بپالايي مس و روي
به پالودن نگردد زر خود روي
وگر صدبار بر آتش نهي قير
نگيرد قير هرگز گونه شير
اگر رامين به کس شايسته بودي
وفا با ويسه بانو نمودي
چو رامين ويس و موبد را نشايست
ترا هم جفت او بودن نبايست
دل رامين هميشه زودسيرست
ز بدسازي و بدخويي چو شيرست
چو او را با دگرکسها نديدي
ز ناداني هواي او گزيدي
چه مهر و راستي جستن ز رامين
چه اندر شوره کشتن تازه نسرين
چرا با بي وفا پيوند جستي
چرا از زهر فعل قند جستي
وليکن چون قضا را بودني بود
ازين بيهوده گفتن با تو چه سود
چو رامين نيز باز آمد ز نخچير
چو نخچيري بد اندر دل زده تير
گره بسته ميان ابروان را
به خون ديدگان شسته رخان را
به بزم شادخواري در چنان بود
که گفتي مثل شخصي بي روان بود
گل گل بوي پيش او نشسته
به رخ بازار بت رويان شکسته
به بالا راست چون سرو جوانه
ز سرو آتش برآمخته زبانه
به پيکر نغز چون ماه دو هفته
به مه بر لاله و سوسن شکفته
ز رخ بر هر دلي بارنده آتش
چنان کز نوک غمزه تير آرش
چنان بد پيش رامين آن سمن بر
که باشد پيش مرده گنج گوهر
تنش بر جاي مانده دل نه بر جاي
همي گفتي ز مهرش هر زمان واي
دل او را چنان آمد گماني
که هست آن حالش از مردم نهاني
به دل مويه کنان با يوبه جفت
نهان از هر کسي با دل همي گفت
چه خوشتر باشد از بزم جوانان
به هر خرم نشسته مهربانان
مرا اين بزم و اين ايوان خرم
به دل ناخوشترست از جاي ماتم
چنان آيد نگارم را گماني
که من هستم کنون در شادماني
ندارد آگهي از روزگارم
که من چون مستمند و دل فگارم
همانا گويد اکنون آن نگارين
که از مهرم بياسودست رامين
نداند حالت من در جدايي
بريده ز آشنايان آشنايي
همي گويد کنون آن دلبر من
برفت آن بي وفا يار از بر من
به شادي با دگر دلدار بنشست
هوا را در دلش بازار بشکست
نداند تا برفتم از بر او
همي پيچم چومشکين چنبر او
قضا چه نوشت گويي بر سر من
چه خواهد کرد با من اختر من
چه خواهم ديد زان سرو سمن بوي
چه خواهم ديد زان ماه سخن گوي
نه چون او در جهان باشد ستمگر
نه چون من بر زمين باشد ستم بر
ز بس خواري کشيدن چون ززمينم
ز بس رنج آزمودن آهنينم
بفرسودم ز رنج و درد و تيمار
نه خر گشتم که تا مردن کشم بار
روم گوهر ز کان خويش جويم
همان درمان جان خويش جويم
مرا درد آمد از ناديدن دوست
کنون درمان من هم ديدن اوست
که ديدست اي عجب دردي به گيهان
که چون او را بديدي گشت درمان
مرا شادي و غم هر دو از آنست
که ديدارش مرا خوشتر ز جانست
چرا با بخت خود چندين ستيزم
چرا از کار خود چندين گريزم
چرا درد از طبيب خويش پوشم
بلا بيش آورد گر بيش کوشم
نجويم بيش ازين با دل مدارا
کنم رازش به گيتي آشکارا
مرا بگذشت آب فرقت از سر
بدين حالم مدارا نيست در خور
روم با دوست گويم هر چه گويم
مگر زنگ جفا از دل بشويم
وليکن من ز بيماري چنينم
نمانم زنده گر رويش نبينم
هم اکنون راه شهر دوست گيرم
که گر ميرم به راه دوست ميرم
نهندم گورباري بر سر راه
همه گيتي شوند از حالم آگاه
غريباني که خاکم را ببينند
زماني بر سر گورم نشينند
ببخشايند چون حالم بدانند
به نيکي بر زبان نامم برانند
غريبي بود کشته شد ز هجران
روانش را بيامرزاد يزدان
غريبان را غريبان ياد آرند
که ايشان يکدگر را ياد گارند
همه جايي غريبان خوار باشند
ازيرا يکدگر را يار باشند
ز مرگ آن گاه باشد ننگ بر من
که من کشته شوم در دست دشمن
وگر کشته شوم در حسرت دوست
مرا زان مرگ نامي سخت نيکوست
بکوشيدم بسي با پيل و با شير
به جنگ اندر شدم بر هر دوان چير
بسا لشکر که من برکندم از جاي
بسا دشمن که من بفگندم از پاي
زمين بوسد فلک پيش عنانم
کمر بندد قضا پيش سنانم
ز خواري هر چه من کردم به دشمن
بکرد اکنون فراق دوست با من
ز دست کين دشمن رسته گشتم
به دست مهر جانان بسته گشتم
نبودي مرگ زا هرگز به من راه
اگر نه فرقتش بودي کمين گاه
ندانم چون روم تنها ازيدر
که نه لشکر برم با خود نه رهبر
مرا تنها ازيدر رفت بايد
که گر لشکر برم با خود نشايد
چو من لشکر برم با خود درين راه
ز حال من خبر يابد شهنشاه
دگرباره مرا خواري نمايد
ز ويسه هيچ کامم برنيايد
وگر تنها روم راهم به بيمست
که کوه از برف همچون کان سيمست
ز باران دشتها را رود خيزست
ز سرما دام و دد را رستخيزست
کنون پربرف باشد کشور مرو
هوا کافور بارد بر سر سرو
بدين هنگام سخت و برف و سرما
ندانم چون روم در راه تنها
بتر زين برف و راه سخت آنست
که ان بت روي بر من دل گرانست
نه آمرزد مرا نه رخ نمايد
نه بر بام آيد و نه در گشايد
نه از خوبي نمايد هيچ کردار
نه بر پوزش نيوشد هيچ گفتار
بمانم خسته دل چون حلقه بر در
شود نوميد جانم رنج بي بر
دريغا مردي و نام بلندم
کمان و تير و شمشير و کمندم
دريغا مرکبان راهوارم
دريغا دوستان بي شمارم
دريغا تخت و ايوان و سپاهم
دريغا کشور و شاهي و گاهم
مرا کاري به روي آمد ز گيهان
که ياري خواست نتوانم ازيشان
نهيبم نيست از زوبين و خنجر
نبردم نيست با فغفور و قيصر
نهيبم زان رخ چون آفتابست
نبردم با دلي پردرد و تابست
هنر با دل ندانم چون نمايم
در بسته به مردي چون گشايم
گهي گويم دلا تا کي ستيزي
سرشک از چشم و آب از روي ريزي
همه کس را ز دل شادي و نارست
مرا از تو همه سوز و گدازست
گهي باشم در آتش گاه در آب
نه روزم خرمي باشد نه شب خواب
نه باغم خوش بود نه کاخ و ايوان
نه طارم نه شبستان نه ميدان
نه با مردم به صحرا اسب تازم
نه با ياران به ميدان گوي بازم
نه در رزم سواران نام جويم
نه در بزم جوانان کام جويم
نه با آزادگان خرم نشينم
نه از خوبان يکي را برگزينم
به جاي راه دستان دل افروز
به گوشم سرزنش آيد شب و روز
به کوهستان و خوزستان و کرمان
به طبرستان و گرگان و خراسان
رونده ياد من بر هر زباني
فتاده نام من در هر دهاني
چو بنيوشي ز هر دشتي و رودي
همي گويند بر حالم سرودي
همم در شهر داننده جوانان
همم بر دشت خواننده شبانان
زنان در خانه و مردان به بازار
سرود من همي گويند هموار
مرا در موي سر آمد سفيدي
هنوز اندر دلم نامد نويدي
نه دور از من خود آن بت روي حورست
که صبر و خواب و هوشم نيز دورست
ز بس زردي همي مانم به دينار
ز بس سستي همي مانم به بيمار
نه پنجه گام بتوانم دويدن
نه انگشتي کمان خود کشيدن
هر آن روزي که من باره دوانم
ز سستي بگسلد گويي ميانم
مگر مومين شد آن رويينه پشتم
مگر پشمين شد آن سنگينه مشتم
ستور من که تگ بفزودي از گور
بر آخر همچو من گشتست بي زور
نه يوزان را سوي غرمان دوانم
نه بازان را سوي کبگان پرانم
نه با کشتي گران زورآزمايم
نه با ميخوارگان رامش فزايم
همالانم همه از بخت نازند
گهي اسپ و گهي نازش طرازند
گروهي با بتان خرم به باغند
گروهي شادمان بر دشت و راغند
گروهي گلشن آرايند و ايوان
گروهي باغ پيرايند و بستان
گروهي را بصر بر راه دانش
گروهي را به دل در آز و رامش
مرا آز جهان از دل برفتست
دلم گويي که چون بختم بخفتست
چو پيگم روز و شب در راه مانده
چو آبم سال و مه در چاه مانده
نيارم تن به بستر سر به بالين
مرا هست اين و آن هر دو نمدزين
گهي با ديو گردم در بيابان
گهي با شير خسپم در نيستان
بدين گيتي نديدم شادکامي
بدان گيتي نبينم نيک نامي
مرا ببريد تيغ مهرباني
ز کام اينجهاني و انجهاني
همي تا ديگران نيکي سگالند
به توبه جان بدخواهان بمالند
من اندر چاه عشق و بند مهرم
تو پنداري که خود فرزند مهرم
دلا تا کي ز مهر آتش فروزي
مرا در بوته تيمار سوزي
دلا بي دانشي از حد ببردي
مرا کشتي به غم و خود نمردي
دلا از ناخوشي چون زهر گشتي
به مهر از دو جهان بي بهر گشتي
مبادا چون تو دل کس را به گيهان
که بس مستي و بيهوشي و نادان
چو رامين کرد با دل ساعتي جنگ
هم او از دل هزيمت کرد دلتنگ
دلش هر گه ازو پندي شنيدي
چو مرغ سربريده برتپيدي
چنان دلتنگ شد رامين در آن بزم
کزو بگريخت همچون بد دل از رزم
فرود آمد ز تخت شاهوارش
بياوردند رخش راهوارش
به پشت رخش که پيکر درآمد
تو گفتي رخش او را پر برآمد
ز دروازه بشد چون ره شناسان
گرفته راه و هنجار خراسان