نويسنده چو از نامه بپرداخت
به جاي آورد هر چاري که بشناخت
چو مشکين کرد مشکين نوک خامه
به نوک خامه مشکين کرد نامه
گرفت آن نامه را ويسه ز مشکين
بماليدش بدان دو زلف مشکين
به يک فرسنگ بوي نامه ويس
همي شد همچو بوي جامه ويس
پس آنگه خواند آذين را بر خويش
بدو گفت: اي به من شايسته چون خويش
اگر بودي تو تا امروز چاکر
ازين پس باشي آزاده برادر
به جاه اندر ترا انباز دارم
به مهر اندر ترا همراز دارم
ترا خواهم فرستادن به رامين
مرا در خورتر از جان و جهان بين
تو فرزندي مرا رامين خداوند
عزيز دل خداوندست و فرزند
مکن در ره درنگ و زود بشتاب
چو باد دي مهي و تير پرتاب
که من زين پس به راهت چشم دارم
گهي روز و گهي ساعت شمارم
چنان کن کت نبيند دوست و دشمن
به رامين بر پيام و نامه من
درودش ده ز من بيش از ستاره
بگو اي ناکس زنهار خواره
من از تو بدکنش آن رنج ديدم
که درد مرگ را صد ره چشيدم
فرامش کردي آن سوگند و زنهار
که خوردي با من و کردي دو صد بار
چه آن سوگند و چه باد گذاري
چه آن زنهار و چه ابر بهاري
تو آن کردي بدين مسکين دل من
که هرگز نه کند دشمن به دشمن
يکايک انچه کردي پيشت آياد
به جايي کت نيايد کس به فرياد
تو پنداري که با من کردي اين بد
به جان من که کردي با تن خود
نشانه شد روانت سرزنش را
که بگزيد از کنشها اين کنش را
کجا اين را به نکته برشمارند
پس از ما بر نگارستان نگارند
چرا از دوستان دل برگرفتي
چرااز دشمنان دلبر گرفتي
مرا چون اژدها بر جان گزيدي
چو در شهر کسان جانان گزيدي
کجا يابي تو چون من دوستداري
چو شاهنشاه موبد شهرياري
به خوشي چون خراسان جايگاهي
چو مرو شايگان محکم پناهي
فرامش کردي آن نيکي که ديدي
ز من وز شه به هر کامي رسيدي
ز شاهي بود موبد را يکي نام
ترا بود آن دگرگونه همه کام
چو بر گنجش همه فرمان مرا بود
به گنج اندر همه چيزي ترا بود
تو برخوردي ز گنج شاهوارش
چنان کز ساز و رخت بي شمارش
ستوران جز گزيده نه نشستي
کمرها جز گرانمايه نبستي
نپوشيدي مگر ديباي صدرنگ
ز چين آورده نيکوتر ز ارژنگ
نخوردي مي جز از ياقوت رخشان
چو مريخ از ميان مهر تابان
ز بت رويان ستاره پيشکارت
چو ويسه آفتاب اندر کنارت
چنين حال و چنين مال و چنين جاي
دلاويز و دل افروز و دلاراي
بدل کردي مرا آخر چه بودت
به جاي اين زيان چندست سودت
نکردي سود و مايه برفشاندي
نبردي هيچ و بي مايه بماندي
قضا برداشت از پيش تو صد گنج
کنون دانگي همي جويي به صد رنج
چه ناداني که اين مايه نداني
که از بسيار نيکي بر زياني
بدل داري ز هر چيزي يکي چيز
چنان کز زر بدل دارند ارزيز
به جاي سيم ناب و زر خود روي
بدل دادت زمانه آهن و روي
به جاي ناز و مهرت رنج و کينه
به جاي در خوشاب آبگينه
به جاي آب رويت آب جويست
به جاي مشک نابت خاک کويست
عجب دارم اگر تو هوشمندي
چنين بد خويشتن را چون پسندي
گلي کاو با تو بسياري نپايد
بدين سان دل درو بستن چه بايد
گلي به يا گلستاني شکفته
گلشن نيکوتر از ماه دو هفته
چو آذين سر به سر پيغام بشنيد
همان گه بادپايي خنگ بگزيد
به بالا و به پهنا کوه پيکر
به رفتار و به پويه باد صرصر
به کوه اندر چو سيلاب رونده
به دشت اندر چو عفريت دونده
به بالا برشدي همچون پلنگان
به دريا درشدي مثل نهنگان
به پاي او چه کهسار و چه هامون
به چشم او چه دريا و چه جيحون
به پشتش بر سوار آسوده در راه
چنان بودي که مرد خفته بر گاه
بيابان را چو نامه در نوشتي
چو پرنده به گردون برگذشتي
به راه اندر نه خوردش بود و نه خواب
به دو هفته ز مرو آمد به گوراب