ترا ديدم که چونين گش نبودي
چنين تند و چنين سرکش نبودي
ترا ديدم که چون مي بر زدي آه
ز آه تو سيه شد بر فلک ماه
ز خواري همچو خاک راه بودي
به کام دشمن وبدخواه بودي
چو دوزخ بود جان تو ز بس تاب
چودريا بود چشم تو ز بس آب
هر آن روزي که تو کمتر گرستي
جهان را دجله ديگر ببستي
کنون افزونتر از جمشيد گشتي
مگر همسايه خورشيد گشتي
مگر آن روزها کردي فراموش
که تو بودي ز من بي صبر و بي هوش
مگر آگاه گشتي از نهانم
که من بر تو چگونه مهربانم
مگر رنجي که ديدي رفت از ياد
کجا بر من کشيدي دست بيداد
چرا با من به تلخي همچو هوشي
که با هر کس به شيريني چو نوشي
همه کس را همي خوشي نمايي
مرا باري چرا گشي فزايي
تو با صد گنج پيروزي و نازي
به چندين گنج شايد گر بنازي
چه باشد گر تو نازي از تن خويش
که ناز من به تو از ناز تو بيش
به تو نازم که تو زيباي نازي
بسازم با تو گر با من بسازي
وليکن گرچه روي تو بهارست
هميشه بر رخانت گل ببار است
بهار نيکوي بر کس نماند
جهان روزي دهد روزي ستاند
مکش چندين کمان بر دوستانت
که ناگه بشکند روزي کمانت
وگر پر تير داري جعبه ناز
همه تيرت به يک عاشق مينداز
مرا دل چون کبابست اي پريچهر
فگنده روز و شب بر آتش مهر
بهل تا باشد اين آتش فروزان
کبابي را که ببرشتي مسوزان
مکن کاري که من با تو نکردم
مبر آبم که من آبت نبردم
مکن چندين ستم جانا برين دل
که ما هر دو ازين خاکيم و زين گل
بدم من نيز همچون تو نيازي
نکردم با تو چندين سرفرازي
نباشد دوستي را هيچ خوشي
چو باشد دوستي با عجب وگشي
نه بس جان مرا درد جدايي
که نيزش درد بيزاري نمايي
ز گشي بر فلک بردي تن خويش
ز عجب آتش زدي در خرمن خويش
تو چون من مردمي نه چون خدايي
مرا چندين جفا تا کي نمايي
اگر هستي تو چون خورشيد والا
شبانگه هم فرود آبيي ز بالا
دلي مثل دلت خواهم ز يزدان
سياه و سرکش و بدمهر و نادان
خداوند چنين دل رسته باشد
جهان از دست اين دل خسته باشد
رخي بينم ترا چون باغ رنگين
دلي بينم ترا چون کوه سنگين
دريغ آيد مرا کت دل چنينست
به گاه بي وفايي آهنينست
اگر تو هجر جويي من نجويم
وگر تو سرد گويي من نگويم
وفا کارم اگر تو جور کاري
من آب آرم اگر تو آتش آري
وفا را زاد مادر چون مرا زاد
جفا را زاد مادر چون ترا زاد
دل من کرد گر با من جفا کرد
که شد طمع وفا در بي وفا کرد
نشانه کردي او را لاجرم زه
نکو کردي به تير نرگسان ده
همي زن تا بگويند کاين چرا کرد
بلا بخريد و جان را در بها کرد
ازان خوانند آرش را کمانگير
که از ساري به مرو انداخت يک تير
تو اندازي به جان من ز گوراب
همي هر ساعتي صد تير پرتاب
ترا زيبد نه آرش را سواري
که صد فرسنگ بگذشتي ز ساري
جفا پيشه کني از راه چندين
چه بي رحمت دلي داري چه سنگين
رخم کردي ز خون ديده جيحون
دلم کردي ز درد هجر قارون
عجبتر آنکه چندين جور بينم
نفرسايم همانا آهنينم
مرا گويند مگري کز گرستن
چو مويي شد به باريکي ترا تن
کسي گريد چنين کز مهر و خويش
شود نوميد از ديدار رويش
حسودا تو مگر آگه نداري
که در باران بود اميدواري
بهار آيد چو بارد ابر بسيار
مگر باز آمد از باران من يار
بهار آمد کنم بر وي گل افشان
چو يار آيد کنم بر وي دل افشان
به هجرش برفشانم در و مرجان
به وصلش برفشانم ديده و جان
اگر روزي کند يک روز دادار
خوشا روزا که باشد روز ديدار
اگر جاني فروشندم به صدجان
برافشانم دو صد جان پيش جانان