نگارا تا ز پيش من برفتي
دلم را با نوا از من گرفتي
چه بايستت ز پيش من برفتن
گه رفتن نوا از من گرفتن
نوا دادم ترا دل تا تو داني
که من بيدل نجويم شادماني
دلم با تست هر جايي که هستي
چو بيماري که جويد تندرستي
دلي کاو با تو همراهست و همبر
چگونه مهر بندد جاي ديگر
دلي کاو را تو هم جاني و هم هوش
از آن دل چون شود يادت فراموش
ز هجرت گر چه تلخي ديد چندين
درو شيرين تري از جان شيرين
چه باشد گر تو کردي بي وفايي
به ناداني ز من جستي جدايي
وفاي تو من اکنون بيش دارم
جفاهايي که کردي ياد ندارم
کنم چندان وفا و مهرباني
که جور خويش و مهر من بداني
ترا چون بي وفايي بود پيشه
چرايم سنگدل خواندي هميشه
منم سنگينه دل در مهرباني
وفا در وي چو نقش جاوداني
وفا را در دلم زيرا درنگست
ازيرا کاين دلم بنياد سنگست
وگر مسکين دلم سنگين نبودي
درنگ مهر تو چندين نبودي
دلم در عاشقي مي زان لبان خورد
مرا زين گونه مست جاودان کرد
چو مستان لاجرم گر ماه بينم
چنان دانم که تاري چاه بينم
وگر خورشيد بينم چون برآيد
مرا خورشيد روي تو نمايد
اگر بينم به باغ اندر صنوبر
همي گويم زهي بالاي دلبر
ببوسم لاله را در ماه نيسان
همي گويم توي رخسار جانان
چو باد آرد نسيم گل سحرگاه
کند بويش مرا از بويت آگاه
به دل گويم هم اکنون در رسد دوست
کجا آن بوي خوش بوي تن اوست
به خواب اندر خيالت پيشم آيد
مرا در خواب روي تو نمايد
گهي با روي تو اندر عتيبم
گهي از تير چشمت در نهيبم
چو در خوابم همي مهرم نمايي
چو بي خوابم همي دردم فزايي
اگر در خواب مهر من گزيني
به بيداري چرا با من به کيني
به خواب اندر کريم و مهرباني
به بيداري بخيل و جان ستاني
به بيداري نيايي چون بخوانم
بدان تا بيشتر باشد فغانم
به گاه خواب ناخوانده بيايي
بدان تا حسرتم افزون نمايي
چه اندر هجر ديدارت خيالت
چه از من رفته آن روز وصالت
چه روزي کم وصالت يادم آيد
چه آن شب کم خيال تو نمايد
چو از من رفت چه شب رفت و چه روز
مژه از هر دو يکسان دارم امروز
ز ديدارت مرا تيمار ماندست
ز تيمارت دل بيمار ماندست
ز بس کم دل به تو هست آرزومند
به ديدار خيالت گشت خرسند
نه خرسندي بود چونين به ناکام
چو مرغي کاو بود خرسند در دام
مرا مادر دعا کردست گويي
که بادا دور از تو هر چه جويي
کجا در عشق همواره چنينم
بدان شادم که در خوابت ببينم
چه مستيست اين دل تيمار بين را
که شادي خواند اندوه چنين را
ز بخت خويش چندان ناز بينم
کجا در خواب رويت باز بينم
چه بودي گر بخفتي ديدگانم
ترا ديدي به خواب اندر نهانم
نخفتم تا ترا ديدم شب و روز
ز شب تا روز بي کام اي دل افروز
نخفتم تا ز تو ببريدم اکنون
ز بس کز ديدگان بارم همي خون
نگر تا چند کردست اين زمانه
ميان اين دو ناخفتن بهانه
يکي ناخفتن از بس ناز کردن
يکي ناخفتن از بس درد خوردن
ز بس ناخفتن اندر مهرباني
به بي خوابي شد از من زندگاني
چه باشد گر بوم صدسال بيدار
چو در گيتي بود نامم وفادار
وفا کشتم بدان تا چشم بي خواب
دهد کشت مرا از ديدگان آب
وفا چون گوهرست و عشق چون کان
ز کان گوهر نشايد بردن آسان
اگر گيرم ترا يک روز دامن
بسا شرما که خواهي بردن از من
مرا دل خوش کند زنهار داري
ترا دل بشکند زنهار خواري
اگر يزدان بود در حشر داور
نماند در وفايم رنج بي بر
مرا از ناگهان بار آورد يار
زدايد از دلم اندوه و تيمار