اگر چرخ فلک باشد حريرم
ستاره سر به سر باشد دبيرم
هوا باشد دوات و شب سياهي
حروف نامه برگ و ريگ و ماهي
نويسند اين دبيران تا به محشر
اميد و آرزوي من به دلبر
به جان تو که ننويسند نيمي
مرا جز هجر ننمايند بيمي
مرا خود با فراقت خواب نايد
وگر آيد خيالت در ربايد
چنان گشتم درين هجران که دشمن
ببخشايد همي چون دوست بر من
به گريه گه گهي دل را کنم خوش
همي آتش کشم گويي به آتش
نشانم گرد هر چيزي به گردي
کنم درمان هر دردي به دردي
من از هجران تو با غم نشسته
تو با بدخواه من خرم نشسته
بگريد چون ببيند ديده من
مهار دوست اندر دست دشمن
تو گويي آتشست اين درد دوري
که خود چيزي نسوزد جز صبوري
نيابد خواب در گرما همه کس
در آتش چون شود راحت مرا بس
من آن سروم که هجران تو بر کند
به کام دشمنان از پاي بفگند
کنون آن کم تو ديدي سرو بالا
به بستر در فتاده گشته دوتا
همالانم چو مهر دل نمايند
مرا گه گه بپرسيدن درآيند
اگر چه گرد بالينم نشينند
چنانم از نزاري کم نبينند
به طنازي همي گويند هر بار
مگر بيمار ما رفتست به شکار
تنم را آرزومندي چنان کرد
که از ديدار بيننده نهان کرد
به ناله مي بدانستند حالم
کنون نتوانم از سستي که نالم
اگر مرگ آيد و سالي نشيند
به جان تو که شخص من نبيند
به هجر اندر همين يک سود بينم
که از مرگ ايمنم تا من چنينم
مرا اندوه چون کهسار گشتست
ره صبرم برو دشوار گشتست
مبادا هرگز از دردم رهايي
اگر من صبر دارم در جدايي
شکيبايي در آن دل چون بماند
که جز سوزنده دوزخ را نماند
دلي کاو شد تهي از خون خود نيز
درو آرام چون گيرد دگر چيز
دروغست آنکه جان در تن ز خونست
مرا خون نيست جانم مانده چونست
نگارا تا تو بودي در بر من
تنم چون شاخ بود و گل بر من
سزد گر بي تو مي سوزم بر آذر
که خود سوزد همه کس شاخ بي بر
تو تا رفتي برفت از من همه کام
نه ديدارت همي يابم نه آرام
جدا شد کام من تا تو جدايي
نيايد باز تا تو باز نايي
بياشفتست با من روزگارم
تو گويي با فلک در کار زارم
جهانم بي تو آشفته ست يکسر
چو باشد بي امير آشفته لشکر
چنان در هجر بر من بگذرد روز
که در صحرا بر آهو بگذرد يوز
اگر گريم بدين تيمار نيکوست
گرستن بر چنين حالي نه آهوست
منم بي يار وز دردم بسي يار
منم بي کار وز عشقم بسي کار
نيابم بي تو کام اينجهاني
همانا کم تو بودي زندگاني
بکشتي در دلم تخم هوايت
کنون آبش ده از جوي وفايت
ببين روي مرا يک بار ديگر
نگر تا در جهان ديدي چنين زر
اگرچه دشمني با من به کيني
ببخشايي چو روي من ببيني
اگرچه بي وفا و بدسگالي
به درد من تواز من بيش نالي
مرا گويند بيماري و نالان
طبيبي جوي تا سازدت درمان
اگر درمان بيمار از طبيبست
مرا خود درد و آزار از طبيبست
طبيب من خيانت کرد با من
بماند از غدر ا و اين درد با من
مرا تا باشد اين درد نهاني
ترا جويم که درمانم تو داني
به ديدار تو باشم آرزومند
ندارم دل به ناديدنت خرسند
نيم از بخت و از دادار نوميد
که باز آيد مرا تابنده خورشيد
اگر خورشيد روي تو برآيد
شب تيمار و رنج من سرآيد
ببخشايد مرا ديرينه دشمن
چه باشدگر ببخشايي تو بر من
چه باشد گر به من رحم آوري تو
که نه از دشمنم دشمنتري تو
گر اين نامه بخواني بازنايي
به بي رحمي دهم بر تو گوايي