چو بشنيد اين سخن فرزانه مشکين
به فرهنگش جهان را کرد مشکين
يکي نامه نوشت از ويس دژکام
به رامين نکوبخت و نکونام
حرير نامه بود ابريشم چين
چو مشک از تبت و عنبر ز نسرين
قلم از مصر بود آب گل از جور
دويت از عنبرين عود سمندور
دبير از شهر بابل جادوي تر
سخن آميخته شکر به گوهر
حريرش چون بر ويس پري روي
مدادش همچو زلف ويس خوشبوي
قلم چون قامت ويس از نزاري
ز بس کز رام ديد آزار و خواري
دبير از جادوي چون ديدگانش
سخن چون در و شکر در دهانش
سر نامه به نام يک خداوند
وزان پس کرده ياد مهر و پيوند
ز سروي سوخته وز بن گسسته
به سروي از چمن شاداب رسته
ز ماهي در محاق مهر پنهان
به ماهي در سپهر کام تابان
ز باغي سر به سر آفت گرفته
به باغي سر به سر خرم شکفته
ز شاخي خشک گشته هامواره
به شاخي بار او ماه و ستاره
ز کاني کنده و بي بر بمانده
به کاني در جهان گوهر فشانده
ز روزي بر حد مغرب رسيده
به روزي سر ز مشرق برکشيده
ز ياقوتي به چاهي در بمانده
به ياقوتي به تاجي در نشانده
ز گلزاري سموم هجر ديده
به گلزاري ز خوبي بشکفيده
ز دريايي شده بي در و بي آب
به دريايي پر آب و در خوشاب
ز بختي تيره چون شوريده آبي
به بختي نامور چون آفتابي
ز مهري تا گه محشر فزايان
به مهري هر زمان کاهش نمايان
ز عشقي تاب او از حد گذشته
به عشقي گرم بوده سرد گشته
ز جاني در عذاب و رنج و سختي
به جاني در هواي نيک بختي
ز طبعي در هوا بيدار گشته
به طبعي در هوا بيزار گشته
ز چهري آب خوبي زو رميده
به چهري آب خوبي زو دميده
ز رويي همچو ديباي بر آتش
به رويي همچو ديباي منقش
ز چشمي سال و مه بي خواب و پرآب
به چشمي سال و مه بي آب و پرخواب
ز ياري نيک پرمهر و وفا جوي
به ياري شوخ و بي شرم و جفا جوي
ز ماهي بي کس و بي يار گشته
به شاهي بر جهان سالار گشته
نبشتم نامه در حال چنين زار
که جان از تن تن از جان بود بيزار
منم در آتش هجران گدازان
توي در مجلس شادي نوازان
منم گنج وفا را گشته گنجور
توي دست جفا را گشته دستور
يکي بر تو دهم در نامه سوگند
به حق دوستي و مهر و پيوند
به حق آنکه با هم جفت بوديم
به حق آنکه ما هم گفت بوديم
به حق صحبت ما سالياني
به حق دوستي و مهرباني
که اين نامه ز سر تا بن بخواني
يکايک حال من جمله بداني
بدان راما که گيتي گرد گردست
ازو گه تن درستي گاه دردست
گهي رنجست و گاهي شادماني
گهي مرگست و گاهي زندگاني
به نيک و بد جهان بر ما سرآيد
وزان پس خود جهان ديگر آيد
ز ما ماند به گيتي در فسانه
در آن گيتي خداي جاودانه
فسان ما همه گيتي بخوانند
يکايک خوب و زشت ما بدانند
تو خود داني که از ما کيست بدنام
کجا از نام بد جويد همه کام
من آن بودم به پاکي کم تو ديدي
به خوبي از جهانم برگزيدي
من از پاکي چو قطر ژاله بودم
به خوبي همچو برگ لاله بودم
نديده کام جز تو مرد بر من
زمانه تا فشانده گرد بر من
چو گوري بودم اندر مرغزاران
نديده دام و داس دام داران
تو بودي دام دار و داس دارم
نهادي داس و دام اندر گذارم
مرا در دام رسوايي فگندي
کنون در چاه تنهايي فگندي
مرا بفريفتي وز ره ببردي
کنون زنهار با جانم بخوردي
بدان سر مر ترا طرار ديدم
بدين سر مر ترا غدار ديدم
همي گويي ک خوردم سخت سوگند
که با ويسم نباشد نيز پيوند
نه با من نيز هم سوگند خوردي
که تا جان داري از من برنگردي
کدامين راست گيرم زين دو سوگند
کدامين راست گيرم زين دو پيوند
ترا سوگند چون باد بزانست
ترا پيوند چون آب روانست
بزرگست از جهان اين هر دو را نام
وليکن نيست شان بر جاي آرام
تو همچون سندسي گردان به هر رنگ
و يا همچون زري گردان به هر چنگ
کرا داني چو من در مهرباني
چو تو با من نماني با که ماني
نگر تا چند کار بد بکردي
که آب خويش و آب من ببردي
يکي بفريفتي جفت کسان را
به ننگ آلوده کردي دودمان را
دوم سوگندها بدروغ کردي
ايا زنهاريان زنهار خوردي
سوم برگشتي از يار وفادار
بي آن کز وي رسيدت رنج و آزار
چهارم ناسزا گفتي بر آن کس
که او را خود توي اندر جهان بس
من آن ويسم که رويم آفتابست
من آن ويسم که مويم مشک نابست
من آن ويسم که چهرم نوبهارست
من آن ويسم که مهرم پايدارست
من آن ويسم که ماه نيکوانم
من آن ويسم که شاه جادوانم
من آن ويسم که ماهم بر رخانست
من آن ويسم که نوشم در لبانست
من آن ويسم من آن ويسم من آن ويس
که بودي تو سليمان من چو بلقيس
مرا باشد به از تو در جهان شاه
ترا چون من نباشد بر زمين ماه
هر آن گاهي که دل از من بتابي
چو باز آيي مرا دشوار يابي
مکن راما که خود گردي پشيمان
نيابي درد را جز ويس درمان
مکن راما که از گل سير گردي
نيابي ويس را آنگه به مردي
مکن راما که تو امروز مستي
ز مستي عهد من برهم شکستي
مکن راما که چون هشيار گردي
ز گيتي بي زن و بي يار گردي
بسا روزا که تو پيشم بنالي
دو رخ بر خاک پاي من بمالي
دل از کينه به سوي مهر تابي
مرا جويي به صد دست و نيابي
چو از من سير گشتي وز لبانم
ز گل هم سير گردي بي گمانم
تو چون با من نسازي با که سازي
هوا با من نبازي با که بازي
همي گويد هر آن کاو مهر بازد
کرا ويسه نسازد مرگ سازد
ز بدبختيت بس باد اين نشاني
گلي دادت چو بستد گلستاني
ترا بنمود رخشان ماهتابي
ز تو بستد فروزان آفتابي
همي نازي که داري ارغواني
نداني کز تو گم شد بوستاني
همانا کردي آن تلخي فراموش
که بودي از هوا بي صبر و بي هوش
خيالم گر به خواب اندر بديدي
گمان بردي که بر شاهي رسيدي
چو بوي من به مغزت برگذشتي
تنت گر مرده بودي زنده گشتي
چنين است آدمي بي راي و بي هوش
کند سختي و شادي را فراموش
دگر گفتي که گم کردم جواني
همي گويي دريغا زندگاني
مرا گم شد جواني در هوايت
هميدون زندگاني در وفايت
گمان بردم که شاخ شکري تو
بکارم تا شکر بار آوري تو
بکشتم پس بپروردم به تيمار
چو بر رستي کبست آورديم بار
چو ياد آرم از آن رنجي که بردم
وز ان دردي که از مهر تو خوردم
يکي آتش به مغز من در آيد
کزو جيحون ز چشم من برآيد
چه مايه سختي و خواري کشيدم
به فرجام از تو آن ديدم که ديدم
مرا تو چاه کندي دايه زد دست
به چاه افگند و خود آسوده بنشست
تو هيزم دادي او آتش برافروخت
به کام دشمنان در آتشم سوخت
ندانم کز تو نالم يا ز دايه
که رنجم زين دوان بر دست مايه
اگر چه ديدم از تو بي وفايي
نهادي بر دلم داغ جدايي
وگر چه آتشم در دل فگندي
مرا مانند خر دل گل فگندي
و گرچه چشم من خون بار کردي
کنارم رود جيحون بار کردي
دلم نايد به يزدانت سپردن
جفايت پيش يزدان برشمردن
مبيناد ايچ دردت ديدگانم
که باشد درد تو هم بر روانم
کنون ده در بخواهم گفت نامه
به گفتاري که خون بارد ز خامه