چو پيگ و نامه رامين درآمد
طراقي از دل ويسه برآمد
دلش داد اندر آن ساعت گوايي
که رامين کرد با او بي وفايي
چو موبد نامه رامين بدو داد
درخش حسرت اندر جانش افتاد
ز سختي خونش اندر تن بجوشيد
وليکن راز از مردم بپوشيد
لبش بود از برون چون لاله خندان
شده دل زاندرون چون تفته سندان
چو مينو بود خرم از برونش
چو دوزخ بود تفسيده درونش
به خنده مي نهفت از دلش تنگي
به رهواري همي پوشيد لنگي
رخش از نامه خواندن شد زريري
که خود دانست کم مايه دبيري
بدو گفت از خدا اين خواستم من
که روزي گم کند بازار دشمن
مگر شاهم دگر زشتي نگويد
بهانه هر زمان بر من نجويد
بدين شادي به درويشان دهم چيز
بسي گوهر به آتشگه برم نيز
هم او از غم برست اکنون و هم من
بيفتاد از ميان بازار دشمن
کنون اندر جهانم هيچ غم نيست
که جانم را ز بيم تو ستم نيست
من اندر کام و ناز و بخت پيروز
نه خوش خوردم نه خوش خفتم يکي روز
کنون دلشاد باشم در جواني
به آساني گذارم زندگاني
مرا گر مه بشد ماندست خورشيد
همه کس را به خورشيدست اميد
مرا از تو شود روشن جهان بين
چه باشد گر نبينم روي رامين
همي گفت اين سخن دل با زبان نه
سخن را آشکارا چون نهان نه
چو بيرون رفت شاه او را تب آمد
ز تاب مهر جانش بر لب آمد
دلش دربر تپان شد چون کبوتر
که در چنگال شاهين باشدش سر
چکان گشته ز اندامش خوي سرد
چو شبنم کاو نشنيد بر گل زرد
سهي سروش چو بيد از باد لرزان
ز نرگس بر سمن ياقوت ريزان
به زرين ياره سيمين سينه کوبان
به مشکين زلف خاک خانه روبان
همي غلتيد در خاک و همي گفت
چه تيرست اين که آمد چشم من سفت
چه بختست اين که روزم را سيه کرد
چه روزست اين که جانم را تبه کرد
بيا اي دايه اين غم بين که ناگاه
بيامد مثل طوفان از کمينگاه
ز تخت زر مرا در خاک افگند
خسک در راه صبر من پراگند
تو خود داري خبر يا من بگويم
که از رامين چه رنج آمد به رويم
بشد رامين و در گوراب زن کرد
پس آنگه مژدگان نامه به من کرد
که من گل کشتم و گل پروريدم
ز مورد و سوسن و خيري بريدم
به مرو اندر مرا اکنون چه گويند
سزد ار مرد و زن بر من بمويند
يکي درمان بجو از بهر جانم
که من زين درد جان را چون رهانم
مرا چون اين خبر بشنيد بايست
گرم مرگ آمدي زين پيش شايست
مرا اکنون نه زر بايد نه گوهر
نه جان بايد نه مادر نه برادر
مرا کام جهان با رام خوش بود
کنون چون رام رفت از کام چه سود
مرا او جان شيرين بود و بي جان
نيابد هيچ شادي تن ز گيهان
روم از هر گناهي تن بشويم
وز ايزد خويشتن را چاره جويم
به درويشان دهم چيزي که دارم
مگر گاه دعا باشند يارم
به لابه خواهم از دادار گيهان
که رامين گردد از کرده پشيمان
به تاري شب به مرو آيد ز گوراب
ز باران تر و بفسرده برو آب
تنش همچون تن من سست و لرزان
دلش همچون دل من زار و سوزان
گه از سرماي سخت و گه ز تيمار
همي خواهد ز ويس و دايه زنهار
ز ما بيند همين بدمهري آن روز
که از وي ما همي بينيم امروز
خدايا داد من بستاني از رام
کني او را چو من بي صبر و آرام
جوابش داد دايه گفت چندين
مبر اندوه کت بردن نه آيين
مخور اندوه و بزداي از دلت زنگ
به خرسندي و خاموشي و فرهنگ
تن آزاده را چندين مرنجان
دل آسوده را چندين مپيچان
مکن بيداد بر جان و جواني
که جان را مرگ به زين زندگاني
ز بس کاين روي گلگون را زني تو
ز بس کاين موي مشکين را کني تو
رخي نيکوتر از باغ بهشتي
چو روي اهرمن کردي به زشتي
جهان چندان که داري بيش بايد
وليک از بهر جان خويش بايد
هر آن گاهي که نبود جان شيرين
مه دايه باد و مه شاه و مه رامين
چو بسپردم من اندر تشنگي جان
مبادا در جهان يک قطره باران
هرآن گاهي که گيتي گشت بي من
مرا چه دوست در گيتي چه دشمن
همه مردان به زن ديدن دليرند
به مهر اندر چو رامين زودسيرند
گر از تو سير شد رامين بدمهر
که رويت را همي سجده برد مهر
ز مهر گل هميدون سير گردد
همين مومين زبان شمشير گردد
اگر بيند هزاران ماه و اختر
نيايد زان همه نور يکي خور
گل گورابي ارچه ماهرويست
به خواري پيش تو چون خاک کويست
نکوتر زير پاي تو ز رويش
چو خوشتر خاک پاي تو زبويش
چو رامين از تو تنها ماند و مهجور
اگر زن کرد زي من بود معذور
کسي کز باده خوش دور باشد
اگر دردي خورد معذور باشد
سمن بر ويس گفت: اي دايه داني
که گم کردم به صبر اندر جواني
زنان را شوهرست و يار بر سر
مرا اکنون نه يارست و نه شوهر
اگر شويست بر من بدگمانست
وگر يارست با من بدنهانست
ببردم خويشتن را آب و سايه
چو گم کردم ز بهر سود مايه
بيفگندم درم از بهر دينار
کنون بي هردوان ماندم به تيمار
مده دايه به خرسندي مرا پند
که بر آتش نخسپد هيچ خرسند
مرا بالين و بستر آتشين است
بر آتش ديو عشقم همنشين است
بر آتش صبرکردن چون توانم
اگر سنگين و رويينست جانم
مرا زين بيش خرسندي مفرماي
به من بر باد بيهوده مپيماي
مرا درمان نداند هيچ دانا
مرا چاره نداند هيچ کانا
مرا صد تير زهر آلوده تا پر
نشاند اين پيگ و اين نامه به دل بر
چه گويي دايه زين پيگ روان گير
که ناگه بر دلم زد ناوک تير
ز رام آورد مشک آلود نامه
برد از ويس خون آلود جامه
بگريم زار بر نالان دل خويش
ببارم خون ديده بر دل ريش
الا اي عاشقان مهرپرور
منم بر عاشقان امروز مهتر
شما را من ز روي مهرباني
نصيحت کرد خواهم رايگاني
نصيحت دوستان از من پذيرد
دهم پند شما گر پند گيريد
مرا بينيد حال من نيوشيد
دگر در عشق ورزيدن مکوشيد
مرا بينيد وخود هشيار باشيد
ز مهر ناکسان بيزار باشيد
نهال عاشقي در دل مکاريد
وگر کاريد جان او را سپاريد
اگر چونانکه حال من ندانيد
به خون بر رخ نوشتستم بخوانيد
مرا عشق آتشي در دل برافروخت
که هرچند بيش کشتم بيشتر سوخت
جهان کردم ز آب ديده پرگل
نمرد از آب چشمم آتش دل
چه چشمست اين که خود خوابش نگيرد
چه آبست اين کزو آتش نميرد
مرا پروردن باشه بدي آز
بپروردم يکي باشه به صد ناز
به روزش داشتم بر دست سيمين
شبش هرگز نبستم جز به بالين
چو پر مادر آوردش بيفگند
دگر پرها برآورد و پر آگند
بدانست او ز دست من پريدن
به خودکامي سوي کبگان دويدن
گمان بردم که او گيرد شکاري
مرا باشد هميشه غمگساري
يکي ناگه ز دست من رها شد
به ابر اندر ز چشم من جدا شد
کنون خسته شدم از بس که پويم
نشان باشه گم کرده جويم
دريغا رفته رنج و روزگارم
دريغا اين دل اميدوارم
دريغا رنج بسيارا که بردم
که خود روزي ز رنجم برنخوردم
بگردم در جهان چون کارواني
که تا يابم ز گمگشته نشاني
مرا هم دل بشد هم دوست از بر
نباشم بي دل و بي دوست ايدر
کنم بر کوهساران سنگ بالين
ز جور آن دل چون کوه سنگين
دل از من رفت اگر يابم نشانش
دهم اين خسته جان را مژدگانش
مرا تا جان چنين پردود باشد
دلم از بخت چون خشنود باشد
منم کم دوست ناخشنود گشتست
منم کم بخت خشم آلود گشتست
مرا بي کارد اي دايه تو کشتي
که تخم عشق در جانم بکشتي
درين راهم تو بودي کور رهبر
چو در چاهم فگندي تو برآور
مرا چون از تو آمد درد شايد
که درمانم کنون هم از تو آيد
پسيچ راه کن برخيز و منشين
ببر پيغام من يک يک به رامين
بگو اي بدگمان بي وفا زه
تو کردي بر کمان ناکسي زه
تو چشم راستي را کور کردي
تو بخت مردمي را شور کردي
تو از گوهر چو گزدم جان گزايي
به سنگ ار بگذري گوهر نمايي
تو ماري از تو نايد جز گزيدن
تو گرگي از تو نايد جز دريدن
ز طبع تو همين آيد که کردي
که با زنهاريان زنهار خوردي
اگرچه من ز کارت دل فگارم
بدين آهوت ارزاني ندارم
مکن بد با کسي و بد مينديش
کجا چون بد کني آيد بدت پيش
اگر يکسر بشد مهرم ز يادت
ميان مهربانان شرم بادت
بدين زشتي که از پيشم برفتي
فرامش کردي آن خوبي که گفتي
چو برگ لاله بودت خوب گفتار
به زير لاله در خفته سيه مار
اگر تو يار نو کردي روا باد
ز گيتي آنچه مي خواهي ترا باد
مکن چندين به نوميدي مرا بيم
نه هر کاو زر بيابد بفگند سيم
اگر تو جوي نو کندي به گوراب
نبايد بستن از جوي کهن آب
وگر تو خانه کردي در کهستان
کهن خانه مکن در مرو ويران
به باغ ار گل بکشتي فرخت باد
ز مرزش بر مکن آزاده شمشاد
زن نو با دلارام کهن دار
که هر تخمي ترا کامي دهد بار
همي گفت اين سخنها ويس بت روي
ز هر چشمي روان بر هر رخي جوي
تو گفتي چشم او بود ابر نوروز
همي باريد بر راغ دل افروز
دل دايه بر آن بت روي سوزان
همي گفت: اي بهار دلفروزان
مرا بر آتش سوزنده منشان
گلاب از ديده بر گلنار مفشان
که اکنون من بگيرم ره به گوراب
بوم در راه چون ره بي خور و خواب
کنم با رام هر چاري که دانم
مگر جان ترا زين غم رهانم