چو ماهي خرمي کردند هموار
به چوگان و شراب و رود و اشکار
به پايان شد عروسي نوبهاران
برفتند آن ستوده نامداران
گل و رامين آسايش گرفتند
به شادي بر دز گوراب رفتند
دگر باره فراز آمد بت آراي
نگاريد آن سمن بر را سراپاي
از آرايش چنان شد ماه گوراب
که از ديدار او ديده گرفت آب
رخش گفتي نگار اندر نگارست
بناگوشش بهار اندر بهارست
اگر چه بود مويش زنگيانه
چنان چون بود چشمش آهوانه
مشاطه مشکش اندر گيسوان کرد
چو سرمه در دو چشم آهوان کرد
دو زلف و ابروانش را بپيراست
بناگوش و رخانش را بياراسات
گل گل بوي شد چون گل شکفته
چو سروي در زر و گوهر گرفته
چکان از هر دو رخ آب جواني
روان از دو لب آب زندگاني
نگارين روي او چون قبله چين
نگارين دست مثل زلف پرچين
چو رامين روي يار دلستان ديد
رخش را چون شکفته گلستان ديد
چو ابري ديد زلف مشکبارش
به ابر اندر ستاره گوشوارش
دو زلفش چون ز عنبر حلقه درهم
رخانش چون ز لاله توده برهم
به گردن برش مرواريد چندان
چو بر سوسن چکيده قطر باران
لبش خندان چو ياقوت سخنگوي
دهانش تنگ و چون گلاب خوش بوي
اگر پيدا بدي در روز اختر
چنان بودي که بر گردنش گوهر
بدو گفت اي به خوبي ماه گوراب
ببرده ماه رويت ماه را آب
مرا امروز تودرمان جاني
که ويس دلستان را نيک ماني
تو چون ويسي لب از نوش و بر از سيم
تو گويي کرده شد سيبي به دو نيم
گل آشفته شد از گفتار رامين
بدو گفت: اي بدانديش و بدآيين
چنين باشد سخن آزادگان را
و يا قول زبان شهزادگان را
مبادا در جهان چون ويس ديگر
بدآغاز و بدانجام و بداختر
مبادا در جهان چون دايه جادو
کزو گيرد همه سرمايه جادو
ترا ايشان چنين خود کام کردند
ز خود کامي ترا بدنام کردند
نه تو هرگز خوري از خويشتن بر
نه از تو برخورد يک يار ديگر
ترا کردست دايه سخت بيهوش
نياري سوي پند ديگران گوش