پس آنگه نامداران را بخواندند
دگر ره در و گوهر برفشاندند
جهان افروز رامين کرد پيمان
به سوگندي که بود آيين ايشان
که تا جانم بماند در تن من
گل خورشيد رخ باشد زن من
نجويم نيز ويس بدگمان را
نه جز وي نيکوان اين جهان را
مرا تا من زيم گل يار باشد
دلم از ديگران بيزار باشد
گل گلبوي باشد دل گشايم
زمين کشور بود، گوراب جايم
مرا تا گل بود سوسن نبويم
همين تا مه بود اختر نجويم
پس آنگه گل به خويشان کس فرستاد
همه کس را ازين کار آگهي داد
ز گرگان و ري و قم و صفاهان
ز خوزستان و کوهستان و اران
ز هر شهري بيامد شهرياري
ز هر مرزي بيامد مرزداري
شبستان پر شد از انبوه ماهان
هم ايوان پر شد از انبوه شاهان
سراسر دل به رامش برگشادند
به شادي ماه را بر شاه دادند
چهل فرسنگ آذينها ببستند
همه جايي به مي خوردن نشستند
ز بس بر دستها پر مي پياله
تو گفتي بود يکسر دشت لاله
چو روز امد به هر دشتي و رودي
به گوش آمد ز هر گونه سرودي
چو شب بودي به هر دشتي و راغي
به هر دستي ز جام مي چراغي
عقيقين بود سنگ کوهساران
چو نوشين بود آب جويباران
ز بس بر راغ ديدند لهو باري
بيامختند گوران لعب سازي
ز بس بر کوه ديدند شادخواري
بدانستند مرغان مي گساري
ز بس بر روي صحرا مشک و ديبا
همه خر خيز و ششتر گشت صحرا
ز بس در مرغها دستان نوايي
همه مرغان شده چنگي و نايي
ز بس مي ريختن در کوهساران
ز مي سيل آمد اندر جويباران
بخار بوي خوش چون ابر بسته
به مي گرد از همه گيتي بشسته
که و مه پاک مرد و زن يکي ماه
به نخچير و به رامش گاه و بيگاه
گهي زوبين زدند و گاه طنبور
گهي مستان بدند و گاه مخمور
گهي ساغر زدند و گاه چوگان
گهي دستان زدند و گاه پيکان
گهي آهو رمانيدند از کوه
گهي از دل زداييدند اندوه
گهي غرم و گوزن و رنگ کهسار
ز بالا سوي هامون رفت ناچار
گهي آهو و گور از روي صحرا
ز دست يوز و سگ رفته به بالا
جهان بي غم نباشد گاه و بيگاه
در آن کشور نبود اندوه يک ماه
جهاني عاشق و معشوق با هم
نشسته روز و شب بي رنج و بي غم
گشاده دل به بخشش مهتران را
روايي خاسته رامشگران را
سرايان هر يکي بر نام رامين
سرودي نغز و دستاني بآيين
همي گفتند راما شاد و خرم
بزي تو جاودان دور از همه غم
به هر کامي که داري کامگاري
به هر نامي که جويي نامداري
به پيروزي فزوده گشت کامت
به بهروزي ستوده گشت نامت
به نخچير آمدي با بس شگفتي
چو گل بايسته نخچيري گرفتي
به نيکي آفتاب آمد شکارت
گل خوبي شکفت اندر کنارت
کنون همواره گل در پيش داري
هميشه گل پرستي کيش داري
بهشتي گل نباشد چون گل تو
که گلزار آمد اين گل را دل تو
گلي کش بوستان ماه دو هفتست
کدامين گل چو او بر مه شکفتست
به دي ماهان تو گل بر بار داري
نکوتر آنکه گل بي خار داري
گلت با گلستان سرو روانست
کجا داني که چونين گلستانست
گلستاني که با تو گاه و بي گاه
گهي در باغ باشد گاه بر گاه
به شادي باش با وي کاين گلستان
نه تابستان بريزد نه زمستان
گلي کش خار زلف مشک سايست
عجبتر آنه مشکش دلربايست
گلي کاو را دو گزدم باغبانست
گلي کاو را دو نرگس پاسبانست
گلي کز رنگ او آيد جواني
چنان کز بويش آيد زندگاني
گلي کاو را به دل بايد که جويي
گلي کاو را به جان بايد که بويي
گلي با بوي مشک و رنگ باده
فرشته کشته رضوان آب داده
گلي کاو خاص گشت و هر گلي عام
نهاده فتنه گردش عنبرين دام
گلي عنبرفروشان بر کنارش
گلي شکرفروشان بر گذارش
بماناد اين گل اندر دست رامين
و با او جام مي بر دست رامين
چنين بادا به پيروزي چنين باد
جهان يکسر به کام آن و اين باد