اگرچه يافت رامين مرزباني
به درگاه برادر پهلواني
دلش بي ويس با فرمان و شاهي
به سختي بود چون بي آب ماهي
بگشت او گرد مرز پادشايي
گرفته راي فرمانش روايي
به هر شهري و هر جايي گذر کرد
بدان را از جهان زير و زبر کرد
چنان بي بيم و ايمن کرد گرگان
که ميشان را شبان بودند گرگان
عقاب و باز بد در حدي ساري
رفيق و جفت کبگ کوهساري
ز بس مي خوردن و خوشي در آمل
تو گفتي بودش آب رودها مل
ز داد او همه مردم به کامش
نشسته روز و شب با عيش و رامش
ز بيم تيغ او در مرز گوراب
همي با شير بيشه خورد گور، آب
نشسته با سپاهي در سپاهان
که بود از مرزها بهتر سپاهان
ز گرگان تا ري و اهواز و بغداد
بگسترده بساط رامش و داد
جهان چون خفته آسوده ز سختي
همه کس شادمان از نيکبختي
زمانه از نياز آزاد گشته
ولايت چون بهشت آباد گشته
حسودان از جان دل برگرفته
درختان از سعادت برگرفته
گرفته روز و شب دست سران جام
به چنگ آورده دولت را سرانجام
چو رامين گرد مرز خويش برگشت
چنان آمد که بر گوراب بگذشت
سرافرازان چو شاپور و رفيدا
در آن کشور به نام نيک پيدا
يکايک ساختندش ميهماني
ستوده بزمهاي خسرواني
سحرگاهان همه به شکار رفتند
به گاه نيم روزان مي گرفتند
گهي در صيدگه با تير و خنجر
گهي در بزمگه با رود و ساغر
گهي شيران گرفتند از نيستان
گهي جام نبيد اندر گلستان
بدين خوبي که گفتم روزگاري
بسر بردند در عيش و شکاري
دل رامين به هشياري و مستي
چو نار آگنده بود از درد و سستي
گر او تيري به نخچيري فگندي
هواي دل برو تيري فگندي
به شب کز دوستان تنها بماندي
ز خون ديدگان دريا براندي
بدين سان بود حالش تا يکي روز
به ره بر ديد خورشيدي دل افروز
نگاري نوبهاري غمگساري
ستمگاري به دل بردن سواري
به خوبي پادشايي دل ربايي
به بوسه جان فرايي دلگشايي
به دو رخ بوستاني گلستاني
ميان گلستان شکرستاني
دو زلفش خوانده نقش هر فسوني
گرفته تاب هر جيمي و نوني
لبش گشته شفاي هر گزندي
ببرده آب هر شهدي و قندي
دهان تنگ، چون ميمي عقيقين
درو دندان بسان سين سيمين
به چشم آورده تيرافگن ز ابخاز
به زلف آورده جراره ز اهواز
رخانش تخت ديباهاي ششتر
لبانش تنگ شکرهاي عسکر
يکي چون گل که بر وي مشک بيزد
يکي چون در که در وي باده ريزد
زره را در ميان پروين فگنده
کمان را توزه مشکين فگنده
يکي بر سنبلش گشته زره گر
يکي بر نرگسش گشته کمان ور
رهي گشته دلش را سنگ و فولاد
چنان چون قد او را سرو و شمشاد
رخش را نام شد گلنار بربر
دو زلفش را لقب زنجير دلبر
يکي را چشمه نوش آب داده
يکي را دست فتنه تاب داده
ز برف و شير و خون و مي رخاني
ز قند و نوش و شهد و در دهاني
يکي را بر کران مشکين جراره
يکي را بر ميان رخشان ستاره
نهفته در قصب اندام چون سيم
چو اندر آب روشن ماهي شيم
به سر بر افسري از مشک و عنبر
فرازش افسري از زر و گوهر
فرو هشته ز سر تا پاي گيسوي
به بوي مشک و رنگ جان جادوي
چنانک آويخته شب از شباهنگ
و يا از مشک بر مه بسته اورنگ
بناگوشش چو ديباي پر از گل
طرازي کرده بر ديبا ز سنبل
برين سان تن گدازي دل نوازي
خوش آوازي سرافرازي بنازي
چو باغي از مه و پروين بهارش
بهاري از گل و سوسن نگارش
نگاري بود بنگاريده دادار
بت آرايش نگاريده دگربار
تنش ديبا و در پوشيده ديبا
رخش زيبا و بنگاريده زيبا
ز بس زيور چو گنجي پر ز زيور
ز بس گوهر چو کاني پر ز گوهر
همي باريدش از مرغول عنبر
چنان کز نقش جامه در و گوهر
به يک فرسنگ او را روشنايي
همي شد با نسيم آشنايي
مهش از تاج و مهر از روي تابان
سهيل از گردن و پروين ز دندان
ز خوشي همچو شاهي و جواني
ز شيريني چو کام و زندگاني
ز خوبي همچو باغ نوبهاري
ز گشي چون گوزن مرغزاري
ز خوبان گرد او هشتاد دلبر
بتان چين و روم و هند و بربر
همه گردش چو گرد سرو نسرين
همه پيشش چو پيش ماه پروين
چو رامين ديد آن سرو روان را
بت با جان و ماه با روان را
تو گفتي ديد خورشيد جهان تاب
که از ديدار او چشمش گرفت آب
دو پايش سست شد خيره فرو ماند
ز سستي تيرها از دست بفشاند
نبودش ديده را ديدار باور
که بت بيند همي يا ماه يا خور
بهشتست اين که ديدم يا بهارست
بهشتي حور يا چيني نگارست
به باغ دلبري آزاده سروست
به دشت خرمي نازان تذروست
بتان چون لشکرند او شاه ايشان
و يا چون اخترند او ماه ايشان
درين انديشه بود آزاده رامين
که آمد نزد او آن سرو سيمين
تو گفتي بود ديرين دوستدارش
فراز آمد گرفت اندر کنارش
بدو گفت: اي جهان را نامور شاه
ز تو چون ماه روشن کشور ماه
شب آمد تو به نزد ما فرود آي
غمين گشتي يکي ساعت بياساي
ز ما بپذير يک شب ميهماني
که داريمت به ناز و شادماني
مي گلگونت آرم روشن و خوش
که دارد بوي مشک و رنگ آتش
ز بيشه شنبليد آرمت خود روي
بنفشه آرمت همچون تو خوش بوي
ز بيشه مرغ و دراج بهاري
ز کوه آرمت کبگ کوهساري
ز باغ آرم گل و آزاده سوسن
کنم مجلس چو ديباي ملون
گرامي دارمت چون جان شيرين
که ما خود ميهمان داريم چونين
جهان افروز رامين گفت: اي ماه
مرا از نام و از گوهر کن آگاه
به گوراب از کدامين تخم زادي
تن سيمين بدادي يا ندادي
چه نامي وز کدامين جايگاهي
مرا خواهي به جفتي يا نخواهي
اگر با تو کسي پيوند جويد
ازو مادرت کاوين چند جويد
لب شيرين تو پر شهد و قندست
نگويي تا ازان قندي به چندست
اگر قند ترا باشد بها جان
به جان تو که باشد سخت ارزان
چوابش داد خورشيد سخن گوي
سروش دلکش آن حور پريروي
نه آنم من که پوشيدست نامم
کسي را گفت بايد من کدامم
که مهر از هيچ کس پنهان نماند
همه کس مهر تابان را بداند
مرا مامک گهر، بابا رفيدا
درين کشور به نام نيک پيدا
مرا فرخ برادر مرزبانست
که آذربايگان را پهلوانست
مرا مادر به زير گل بزادست
گل خوشبوي نام من نهادست
ستوده گوهرم از مام و از باب
که اين از همدانست آن ز گوراب
منم گل برگ گل بوي گل اندام
گلم چهره گلم گونه گلم نام
به من شد هر که در گوراب خستو
که من هستم کنون گوراب بانو
مرا هست اين نکويي مادر آورد
مرا دايه به مهر و ناز پرورد
مرا گردن بلورين سينه سيمين
به نرمي قاقم و بر بوي نسرين
چه پرسي از من و از خاندانم
که من نام و نژادت نيک دانم
تو راميني شهنشه را برادر
که مهر ويس با جانت برابر
تو بشکيبي ز ديدارش به گوراب
اگر هرگز شکيبد ماهي از آب
جدا ماني تو زان شمشاد آزاد
اگر دجله جدا ماند ز بغداد
شود شسته ز جانت اين تباهي
گر از زنگي شود شسته سياهي
دلت بستست بر وي دايه پير
به افسون ساخته مسمار و زنجير
تو نتواني که از وي بازگردي
و بار يار دگر انباز گردي
چو زو نشکيبي او را باش تنها
تو زو رسوا و او نيز از تو رسوا
شهنشه از تو ننگ آلود گشته
خدا از هر دو ناخشنود گشته
چو بشنيد اين سخن آزاده رامين
به دل مر بيدلي را کرد نفرين
کجا از بيدلي گشت او علامت
شنيد از هر که در گيتي ملامت
دگر باره به نرمي گفت با ماه
سخنهايي که برد او را دل از راه
بدو گفت: اي نگار سرو بالا
بت خورشيد چهر ماه سيما
مکن مرد بلاديده ملامت
ز يزدان خواه تا يابد سلامت
همه کار خداي از خلق رازست
قضا را دست بر مردم درازست
مرا بر سر مزن کم کار زشتست
قضا بر من مگر چونين نبشتست
مکن ياد گذشته کار گيهان
که کار رفته را دريافت نتوان
اگر فرمان بري ماه دوهفته
نباشي يادگير از کار رفته
ز دي ننديشي و امروز بيني
مرااز هر که بيني برگزيني
به نيکي مر مرا انباز گردي
به انبازي مرا دمساز گردي
تو باشي آفتاب اندر حصارم
رخت باشد بهار اندر کنارم
اگر من يابم از تو کامگاري
بيابي تو ز من کامي که داري
ترا نگزيرد از بخشنده شاهي
مرا نگزيرد از رخشنده ماهي
تو باش اکنون به کام دل مرا ماه
که من باشم به کام دل ترا شاه
ترا بخشم ز گيتي هر چه دارم
وگر جانم بخواني پيشت آرم
سرايم را نباشد جز تو بانو
روانم را نباشد جز تو دارو
هر آن گاهي که يابم از تو پيوند
خورم بر راستي پيش تو سوگند
که تا باشد به گيتي کوه و صحرا
رود حيجون و دجله سوي دريا
ز چشمه آب خيزد زاب ماهي
نمايد خور فروغ و شب سياهي
بتابد مهر و ماه آسماني
ببالد زاد سرو بوستاني
جهد باد صبا بر کوهساران
چرد گور ژيان در مرغزاران
تو با من باشي و من با تو جاويد
به مهر يکدگر داريم اوميد
نگيرم جز تو ياري را در آغوش
کنم آن را که ديدستم فراموش
نبود از ويس نيکوتر مرا يار
به دو گيتي شدم زو نيز بيزار
جوابش داد خورشيد گل اندام
منه راما مرا از جادوي دام
نه آنم من که در دام تو آيم
چنين بي رنج در کام تو آيم
مرا از تو نيايد پادشايي
نه خود کامي و نه فرمان روايي
نه ميداني پر از آ شوب لشکر
نه ايواني پر از دينار و گوهر
مرا کاميست از تو گر بيابم
سر از فرمان و رايت برنتابم
تو باشي پيش من شاه جهاندار
چو من باشم به پيش تو پرستار
اگر مهرم بپروردن تواني
وفاي من به سر بردن تواني
نيابي در جهان چون من يکي يار
وفاورز و وفاجوي و وفادار
نبايد مر ترا مرز خراسان
هم ايدر باش دل شاد و تن آسان
مشو ديگر به نزد ويس جادو
زن موبد کجا باشدت بانو
مکن زو ياد گرچه مهربانست
کجا چيز کسان زان کسانست
بکن پيمان که نه مهرش پرستي
نه پيغامش دهي نه کس فرستي
اگر با من کني زين گونه پيمان
تن ما را دو سر باشد يکي جان
چو بشنيد اين سخن رامين از آن ماه
زبان خود ز پاسخ کرد کوتاه
پذيره کرد از گل اين بهانه
گرفتش دست و بردش سوي خانه
چو رامين شد در ايوان رفيدا
گرفته دست ماه سرو بالا
گهر صد جام در پايش فشاندند
به گاه زرنگارش برنشاندند
در و ديوار در ديبا گرفتند
زمين در عنبر سارا گرفتند