چو آگه گشت ويس از رفتن رام
به چشمش بام تيره گشت چون شام
فراقش زعفران بر ارغوان ريخت
چو مژگانش گهر بر کهربا بيخت
جدايي بر رخانش زرگري کرد
وليکن چشم او را جوهري کرد
زنان بر روي دست پرنگارش
بنفشه کرد تازه گل انارش
کبودش جامه بد چون سوکواران
رخانش لعل همچون لاله زاران
ز بس بر رخ زدن دست نگارين
ز بس بر جامه راندن اشک خونين
ازو بستد فراقش رنگ فرخ
رخش چون جامه کرد و جامه چون رخ
همي ناليد بر تنهايي از جفت
خروشان زار با دايه همي گفت
فداي عاشقي کردم جواني
فداي مهر جانان زندگاني
گمان کردم که ما با هم بمانيم
هر آن کامي که دل خواهد برانيم
قضا پيوند ما از هم ببريد
جدايي پرده رازم بدريد
نگارا تا تو بودي در بر من
به نوشين خواب خوش بد بستر من
کنون تا بسترم پر خار کردي
مرا زان خواب خوش بيزار کردي
چو چشمم را ز غم بي خواب کردي
کنارم را پر از خوناب کردي
ازان ترسد دل من گاه و بيگاه
که توناچار جويي جنگ بدخواه
بتابد مهر بر روي چو ماهت
نشيند گرد بر زلف سياهت
نهي بر جاي افسر، خود بر سر
کمان گيري به جاي رود و ساغر
زره پوشي به جاي خز و ديبا
بفرسايدت آن اندام زيبا
چنان چون ريختي خونم به عبهر
بريزي خون بدخواهان به خنجر
چرا نشنيدم از تو هر چه گفتي
چرا با تو نرفتم چون تو رفتي
مگر بر من نشستي گرد راهت
شدي مشکين از آن زلف سياهت
دلم با تو به راه اندر رفيق است
زهجرت خسته و در خون غريق است
رفيقت را به راه اندر نگه دار
فزونتر زين که آزردي ميازار
نکو باشد ز خوبان خوب کاري
نمودن دوستان را دوستداري
تو آن کن با من اي با روي چون خور
که باشد با خور روي تو در خور
مرا ياد آر از حالم بينديش
توانگر هم بينديشد ز درويش
مرا ديدي که دود عشق چون بود
کنون آتش پديد آمد از آن دود
از اين هجرت بدين هول و درازي
همه دردي به چشمم گشت بازي
چه طوفانست گويي بر روانم
که جيحون مي رود از ديدگانم
دلم چون نامه پر رنج و دردست
که بر عنوان او اين روي زردست
نگر تا زاري اندر نامه چونست
که بر عنوان او درياي خونست
چو ويس از درد دل ناليد بسيار
ز بس تيمار پيچان گشت چون مار
دل دايه بر آن دلبر همي سوخت
مرو را جز شکيبايي نياموخت
همي گفتش صبوري کن که آخر
به کام دل رسد يک روز صابر
همه اندوه و تيمارت سرآيد
ز تخم صابري شادي برآيد
اگرچه بيدلان را صبر خوردن
بسي آسانتر است از صبر کردن
تو صابر باش و پند دايه بنيوش
که صبر تلخ بار آرد ترا نوش
ترا درمان بجر يزدان که داند
ازين بندت رهاندن او تواند
همي خوان کردگارت را به ياري
هم کن با همه کس خوبکاري
مگر يزدان شما را دست گيرد
ز ناگه آتش دشمن بميرد
به اندرزت همين گفتن توانم
که چاره جز شکيباييندانم
به پاسخ گفت وي را ويس دلکش
صبوري چون توان کردن در آتش
تو نشنيدي چه گفت آن مرد تيمار
که د اد او را رفيقي پند بسيار
رفيقا بيش ازين پندم مياموز
برين گنبد نپايد مر ترا گوز
بشد يار و مرا ناکرده پدرود
چه اين پند و چه پولي زان سر رود
دل من با دل تو نيست يکسان
ترا دامن همي سوزد مرا جان
ترا زان چه که من پيچم به تيمار
بود درد کسان بر ديگران خوار
مرا گويي ترا صبرست چاره
چه آسانست کوشش بر نظاره
تو معذوري که تو همچون سواري
ز رنج رهرو آگاهي نداري
تو قاروني ز صبر و من تهي دست
بود بر چشم سيران گرسنه مست
تو نيز اي دايه با من همچنيني
ز بهر من شکيبايي گزيني
همانا گر چو من بيدل بماني
فغان در گيتي از من بيش راني
تو بنشيني و از من صبر جويي
صبوري چون کنم بي دل نگويي
اگر بيدل بود شير دژآگاه
برو چيره شود در دشت روباه
تو پنداري مرا بايد که چونين
همي بارد ز ديده سيل خونين
نخواهد هيچ کس بدبختي خويش
نجويد هيچ دانا سختي خويش
برم اين چاه بدبختي تو کندي
به صدچاره مرا در وي فگندي
کنون آسان نشستي بر سر چاه
همي گويي ز يزدان ياوري خواه
بجز يزدان ترا چاره که داند
ترا زين بند سختي او رهاند
نمد باشد در آب افگندن آسان
نباشد زو برآوردنش از آن سان