چو شاهنشه يکي هفته بياسود
ز تنهايي هميشه تنگدل بود
چو دستورش ز پيش او برفتي
مرو را ديو انديشه گرفتي
شبي مادر بدو گفت اي نيازي
چرا از رنج و انده مي گدازي
چنين غمگين و درمانده چرايي
نه بر ايران و توران پادشايي؟
نه شاهان جهان باژت گزارند
دل و ديده به فرمان تو دارند
جهان از قيروان تا چين داري
به هر کامي که خواهي کامگاري
چرا همواره چونين مستمندي
چرا اين سست جانت را پسندي
به پيري هر کسي نيکي فزايند
کجا از خواب برنايي درآيند
دگر بر راه ناخوبي نپويند
ز پيري کام بر نايي نجويند
کجا پيريش باشد سخترين بند
همان موي سپيدش بهترين پند
ترا تا پير گشتي آز بيش است
دلم زين آز تو بسيار ريش است
شهنشه گفت اي مادر چنين است
دلم گويي که هم با من به کين است
زني را برگزيدم از جهاني
همي از وي نيارامم زماني
نه گر پندش دهم پندم پذيرد
نه با شادي و ناز آرام گيرد
مرا شش ماه در گيتي دوانيد
چه مايه رنج زي جانم رسانيد
کنون غمگين و آشفته بدان است
که او بي يار زنده در جهان است
همي تا باشد اين دل در تن من
نپردازم به جنگ هيچ دشمن
اگر جانم ز ويس آگاه گشتي
دراز اندوه من کوتاه گشتي
پذيرفتم که گر رويش ببينم
به دست او دهم تاج و نگينم
ز فرمانش دگر بيرون نيايم
چنان دارم که فرمان خدايم
گناه رفته را اندر گذارم
دگر هرگز به روي او نيارم
به رامين نيز جز نيکي نخواهم
برادر باشد و پشت و پناهم
چو اين گفتار ازو بشنيد مادر
تو گويي در دلش افتاد آذر
ز ديده اشک خونين بر رخان ريخت
تو گفتي نار دان بر زعفران ريخت
گرفتش دست آن پرمايه فرزند
بخور گفتا برين گفتار سوگند
ک خون ويس و رامينم نريزي
نه هرگز نيز با ايشان ستيزي
به جا آري سخنهايي که گفتي
چنان کاندر وفا نايدت زفتي
کجا من دارم آگاهي ازيشان
بگويم چون بيابم راست پيمان
چو مادر با شهنشه اين سخن گفت
ز شادي روي او چون لاله بشکفت
به دست و پاي مادر اندر افتاد
هزاران بوسه بر دستش همي داد
همي گفت اي مرا با جان برابر
مرا از دوزخ سوزان برآور
به نيکويي بکن يک کار ديگر
روانم باز ده يک بار ديگر
که فرمان ترا بر دل نگارم
سر از فرمانت هرگز برندارم
بخورد آنگاه با مادرش سوگند
به دين روشن و جان خردمند
به يزدان جهان و دين پاکان
به روشن جان نيکان و نياکان
به آب پاک و خاک و آتش و باد
به فرهنگ و وفا و دانش و داد
که بر رامين ازين پس بدنجويم
دل از آزار و کردارش بشويم
نخواهم بر تن و جانش زياني
ز دل ننمايش جز مهرباني
شبستان مرا بانو بود ويس
دل و جان مرا دارو بود ويس
گناه رفته را زو درگذارم
دگر هرگز به رويش باز نارم
چو شاهنشه بدين سان خورد سوگند
به کار ويس دل را کرد خرسند
همان گه مادرش نامه فرستاد
به نامه کرد رفته يک به يک ياد
سخنها گفت نيکوتر ز گوهر
به گاه طعم شيرين تر ز شکر
به نامه گفته بود اي جان مادر
بهشت و دوزخت فرمان مادر
ز فرمانم نگر تا سرنتابي
که از دادار جز دوزخ نيابي
چو اين نامه بخواني زود بشتاب
مرا يک بار ديگر زنده درياب
که چشمم کور شد از بس گرستن
تنم خواهد همي از جان گسستن
چراغ جانم اندر تن فرو مرد
بهار کامم اندر دل بپژمرد
همي تا روي تو بينم چنينم
به پيش دادگر رخ بر زمينم
ترا خواهم که بينم در جهان بس
که بر من نيست فرخ تر ز تو کس
شهنشه نيز همچون من نوانست
تنش گويي ز يادت بي روانست
چو بي تو گشت او قدرت بدانست
به گيتي گشت چندان کاو توانست
چه مايه در جهان رنج و بلا ديد
نگر چه روزگار ناسزا ديد
کنون برگشت و باز آمد پشيمان
بجز ديدارت او را نيست درمان
بخورد از راستي پاکيزه سوگند
که هرگز نشکند در مهر پيوند
گرامي داردت چون جان و ديده
وزين ديگر برادر برگزيده
ترا باشد ز بيرون داد و فرمان
چنان چون ويسه را اندر شبستان
هم او بانو بود هم تو سپهبد
شما را چون پدر آزاده موبد
نباشد نيز هرگز خشم و آزار
دلت جويد به گفتار و به کردار
تو نيز از دل برون کن بيم و پرهيز
مکن تندي و چونين سخت مستيز
که از بيگانگي سودي نياري
وگر چه مايه بسيار داري
چو داري در خراسان مرزباني
چرا جويي دگر جا ايرماني
خراساني که چون خرم بهشتست
ترا ايزد ز خاک او سرشتست
ترا دادست بر وي پادشايي
چرا جويي همي از وي جدايي
درين بيگانگي و رنج بي مر
چه خواهي جستن از شاهي فزونتر
به طبع اندر چه داري به ز اميد
به چرخ اندر چه يابي به ز خورشيد
چو در پيشت بود کاني ز گوهر
چرا جويي به سختي کان ديگر
چو آمد پاسخ نامه به پايان
ببردندش به پشت باد پايان
دل رامين از آن نامه بتفسيد
ز حال مادر و موبد بپرسيد
چو از پيمان و سوگند آگهي يافت
عنان از ري به سوي مرو برتافت
نشانده دلبرش را در عماري
چو اندر تاج در شاهواري
ز بوي زلف و رنگ روي آن ماه
چو مشک و لاله شد خاک همه راه
اگرچه بود در پرده نهفته
همي تابيد چون ماه دو هفته
وگر چه بود در ره کارواني
چو سروي بود رسته خسرواني
هوا او را به آب مهر شسته
هزاران رشته در پروين گسسته
به کام خود نشسته پنج شش ماه
برو ناتافته نور خور و ماه
شده از نازکي چون قطره آب
ز تري همچو سروي سبز و شاداب
يکي خوبيش را صد برفزوده
نه کس ديده چو او نه خود شنوده
چو چشم شاه موبد بر وي افتاد
همه شغل جهان او را شد از ياد
چنان کان خوبي ويسه فزون بود
مرو را نيز مهر دل بيفزود
فرامش کرد آزار گذشته
تو گفتي ديو موبد شد فرشته
دگرباره به رامش دست بردند
جهان را بازي و سخره شمردند
به کام دل همي بودند خرم
ز مي دادند کشت کام را نم