خوشا جايا بر و بوم خراسان
دروباش و جهان را مي خور آسان
زبان پهلوي هر کاو شناسد
خراسان آن بود کز وي خور آسد
خور آسد پهلوي باشد خور آيد
عراق و پارس را خور زو برآيد
خوراسان را بود معني خورآيان
کجا از وي خور آيد سوي ايران
چه خوش نامست و چه خوش آب و خاکست
زمين و آب و خاکش هر سه پاکست
بخاصه مرو در شهر خراسان
چنان آمد که اندر سال نيسان
روان اندر هواي او بنازد
که آب و باد او با اين بسازد
تو گفتي رود مروش کوثر آمد
همان بومش بهشتي ديگر آمد
چو نيک اختر شهنشاه سرافراز
ز کوهستان به شهر مرو شد باز
به بام گوشک شد با سيمتن ويس
نشسته چون سليمان بود و بلقيس
نگه کرد آن شکفته دشت و در ديد
جهان چون روي ويس سيمبر ديد
به ناز و خنده آن بت روي را گفت
جهان بنگر که چون روي تو بشکفت
نگه کن دشت مرو و مرغزارش
هميدون بوستان و رودبارش
رز اندر رز شکفته باغ در باغ
ز خوبي و خوشي وي را که و راغ
نگويي تا کدامين خوشتر اي ماه
به چشم نرگسينت مرو يا ماه
به چشم من زمين مرو خوشتر
که گويي آسمانستي پر اختر
زمين مرو پنداري بهشتست
خدايش ز آفرين خود سرشتست
چنان کز ماه خوشتر مرو شهجان
ز ويرو نيز من بيشم به هر سان
مرا چون ماه بسيارست کشور
چو ويرو نيز بسيارست چاکر
نگر تا ويس چون آزرم برداشت
کجا در مهر چون شيران جگر داشت
مرو را گفت شاها مرو آباد
اگر نيکست ور بد مر ترا باد
من اينجا دل نهادستم به ناکام
که هستم گوروار افتاده در دام
اگر ديدار رامين را نبودي
تو نام ويس از آن گيهان شنودي
چو بينم روي رامين گاه و بي گاه
مرا چه مرو باشد جاي و چه ماه
گلستانم بود بي او بيابان
بيابانم بود با او گلستان
مرا گر دل نه با او آرميدي
تو تا اکنون مرا زنده نديدي
ترا از بهر رامين مي پرستم
که دل در مهر آن بي مهر بستم
منم چون باغبان اندر پي گل
پرستم خار گل را بر پي گل
شهنشه چون شنيد اين سخت پاسخ
پديد آمدش رنگ خشم بر رخ
به سرخي چشم او چون ارغوان شد
به زردي روي او چون زعفران شد
دلش در تن چو آتش گشت سوزان
تنش از کينه شد چون بيد لرزان
چو از کين خواستي او را بکشتي
خرد با مهر برکين چيره گشتي
چو تندي هوش را اندام دادي
خرد تنديش را آرام دادي
چو گشتي آتش تيزش سرکش
زدي دست قضا آبي بر آتش
چو نيکو بود روي خواست يزدان
به زشتي شاه ازو چون بستدي جان
خبر دارد ز يزدان تير و خنجر
نبرد هرکرا او هست ياور
نگردد هيچ بدخواهي بر او چير
جهد از پاي پيل و از دم شير
چنان چون ويس بت پيکر همي جست
قضا دست بلا بر وي همي بست
چو گنجي بود در بندي نهاده
به هرکس بسته بر رامين گشاده
چو شاهنشه زماني بود دژمان
به خشم اندر خرد را برد فرمان
نکردش هيچ پادافراه کردار
زبان بگشاد بر وارونه گفتار
بدو گفت اي ز سگ بوده نژادت
به بابل ديو بوده اوستادت
بريده باد بند از جان شهرو
کشفته باد خان و مان ويرو
که جز بدکيش از آن مادر نزايد
بجز جادو از آن گوهر نيايد
نباشد مار را بچه بجز مار
نيارد شاخ بد جز تخم بد بار
بچه بودست شهرو را سي واند
نزادست او ز يک شوهر دو فرزند
چو آذرباد و فرخ زاد و ويرو
چو بهرام يل و ساسان و گيلو
چو ايزد يار و گردان شاه و رويين
چو آب ناز و همچون ويس و شيرين
يکايک را ز ناشايست زاده
بلايه دايگاني شير داده
ازيشان خود تو از جمشيد زادي
تو نيز آن گوهرت بر باد دادي
کنون سه راه در پيشت نهادست
به هرجايي که خواهي ره گشادست
يکي گرگان دگر راه دماوند
سه ديگر راه همدان و نهاوند
برون رو تو به هر راهي که خواهي
رفيقت سختي و رهبر تباهي
هميشه بادت از پس جاهت از پيش
همه راهت ز نان و آب درويش
کهش پربرف باد و دشت پرمار
نبات او کبست و آب او قار
به روزت شير همراه و به شب غول
نه آبت را گذر نه رود را پول