قضا را دايه پيش آمد يکي روز
چنو گردان در آن باغ دل افروز
چو رامين دايه را ديد اندر آن جاي
چو جان اندر خور و چون ديده درواي
ز شادي خون ز رخسارش بجوشيد
زخش گفتي ز لاله جامه پوشيد
ز شرم دايه رويش گشت پرخوي
بسان در فشانده بر سر مي
گل ارچه سخت نيکو بود و بربار
رخ رامين نکوتر بود صدبار
هنوزش بود سيمين دو بنا گوش
نگشته سيمش از سنبل سيه پوش
هنوزش بود کافوري زنخدان
دو زلفش بود چون مشکين دو چوگان
هنوزش بود پشت لب چو ملحم
لبش چون انگبين و باده در هم
هنوزش بود خنده همچو شکر
وزان شکر فروبارنده گوهر
به بالا همچو شمشاد روان بود
وليکن بار شمشاد ارغوان بود
به پيکر همچو ماه جانور بود
وليکن با کلاه و با کمر بود
قبا بروي نکوتر بود صدبار
که نقش چينيان بر بت فرخار
کلاه او را نکوتر بود بر سر
که شاهان جهان را بر سر افسر
به گوهر تا به آدم نامورشاه
به پيکر در زمانه سيمبر ماه
به ديدار آفت جان خردمند
به آفت جان هر کس آرزومند
هم از خوبي هم از کشور خدايي
سزا بر وي دوگونه پادشايي
برادر بود موبد را و فرزند
وليکن ماه را شاه و خداوند
چو چشمش ديد جادو گشت خستو
که بهتر زين نباشد هيچ جادو
چو رويش ديد رضوان داد اقرار
که بر حوران جزين کس نيست سالار
چنين رويي بدين زيب و بدين نام
ز مهر ويس بي دل بود و بي کام
چو تنها دايه را در بوستان ديد
تو گفتي روي بخت جاودان ديد
نمازش برد و بسيار آفرين کرد
مرو را نيز دايه همچنين کرد
بپرسيدند چون دو مهربان يار
بخوشي يکدگر را مهربان وار
پس آنگه دست يکديگر گرفتند
به مرز سوسن آزاد رفتند
ز هرگونه سخن گفتند با هم
سخن شان ريش دل را گشت مرهم
فرو دريد رامين پرده شرم
که بودش جان شيرين برده شرم
بدو گفت اي مرا از جان فزونتر
منم پيش تو از برده زبون تر
تو شيريني و گفتار تو شيرين
تو نوشيني و ديدار تو نوشين
ترا از بخت خواهم روشنايي
مرا با بخت نيکت آشنايي
مرا تو مادري ويسه خداوند
به جان وي خورم همواره سوگند
چنو خورشيد چهر و ماه پيکر
چنو بانونژاد و شاه گوهر
نبود اندر جهان و هم نباشد
کرا او جفت باشد غم نباشد
بدان زادست پنداري ز مادر
که آتش برکشد از هفت کشور
بخاصه زين دل بدبخت رامين
که آتشگاه خرداد است و برزين
اگرچه من همي سوزم ز بيداد
دل او بر چنين آتش مسوزاد
وگرچه بخت با من خورد زنهار
مرو را بخت فرخ باد و بيدار
همي گويم چو از عشقش بنالم
مبادا حال او هرگز چو حالم
همي گويم چو از مهرش بسوزم
مبادا روز او هرگز چو روزم
به هر دردي که من بينم ز مهرش
کنم صد آفرين بر خوب چهرش
چنين خواهم که باشد جاوداني
مرا زو رنج و او را شادماني
خوش آمد دايه را گفتار رامين
ز بيجاده پديد آورد پروين
به خنده گفت راما جاودان زي
به کام دوستان دور از بدان زي
درود و تن درستي مر ترا باد
مباد از بخت بر جان تو بيداد
به فرت من درست و شادکامم
به کامت نيک بخت و نيکنامم
هميدون دخترم روشن خور و ماه
که بسته باد بر روي چشم بدخواه
چو رويش باد نيکو ماه و سالش
چو مويش باد پيچان بدسگالش
همه گفتار تو ديدم بي آهو
چو ديدار تو جان افزاي و نيکو
جز آن کاو مر ترا بدبخت کردست
که بر بيداد تو دل سخت کردست
ندارم از تو اين گفتار باور
که او بر تو نه شاهست و نه داور
دگرباره جوابش داد رامين
که چون عاشق نباشد هيچ مسکين
دل او را دشمني باشد ز خانه
بر او جوينده هر روزي بهانه
گهي نالد به درد و حسرت دوست
گهي گريد به داغ فرقت دوست
به دست عشق گرچه زار گردد
ز بهر او ز جان بيزار گردد
وگرچه زو بلا بسيار بيند
ز ديگر کامها او را گزيند
دو چشم مرد را از کام ناياب
گهي بي خواب دارد گاه با آب
همي آن چيز جويد کش نيابد
وز آن چيزي که يابد سر بتابد
بلاي عشق را بر تن گمارد
پس آنگه درد را شادي شمارد
اگر با عشق بودي مرد را خواب
چه عشق دوست بودي چه مي ناب
کجا خوشيش با تلخيش يارست
چنانکش خرمي جفت خمارست
چه عاشق باشد اندر عشق چه مست
کجا بر چشم او نيکو بود گست
به عشق اندر چو مست آشفته باشد
ز ناخفتن بسان خفته باشد
خرد باشد که زشت از خوب داند
چو مهر آيد خرد در دل نماند
ستنبه ديو بر وي زور دارد
هميشه چشم او را کور دارد
خرد با مهر هرگز چون بسازد
که آن چون مي همي اين را بتازد
نفرمايد خرد آن را گزيدن
کزو آيد همي پرده دريدن
مرا از عشق شد پرده دريده
شکيب از دل خرد از تن بريده
برآمد ناگهان يک روز بادي
مرا بنمود روي حورزادي
چوديدم ويس بود آن ماه پيکر
چو ماهم کرد دور از خواب و از خور
دو چشمم تا بهشتي ديد خرم
دلم چون دوزخي افتاد در غم
نه بادي بود گفتي آفتي بود
مرا ناگاه روي فتنه بنمود
مرا در کودکي تو پروريدي
وزان پس مرمرا بسيار ديدي
نديدي حال من هرگز بدين سان
ز درد دل نه با جان و نه بي جان
تو گويي شير من روباه گشتست
ازين سختي و کوهم کاه گشتست
تنم ديگر شدست و گونه ديگر
يکي مويست پنداري يکي زر
مژه بر چشم من گشتست مسمار
هميدون موي بر اندام من مار
اگر روزي کنم با دوستان بزم
تو گويي ميکنم با دشمنان رزم
گه رامش چنان دلتنگ و زارم
که گويي با بلا در کارزارم
اگر گردم به رامش در گلستان
به گمره گشته مانم در بيابان
به شب در بستر و بالين ديبا
تو گويي غرقه ام در ژرف دريا
به روز اندر ميان غمگساران
چو گويم پيش چوگان سواران
به شبگيران چنان نالم به زاري
که بلبل بر گلان نوبهاري
سحرگاهان چنان گريم به تيمار
که ابر دي مهي بر شخ کهسار
بباريدست از آن دو چشم دلگير
مرا بر دل هزاران ناوکي تير
بيفتادست از آ ن دو زلف دلبند
مرا بر دل هزاران گونه گون بند
به گور خسته مانم در بيابان
به دل برخورده زهرآلوده پيکان
به شير تند مانم پوي پويان
خروشان بچه گمگشته جويان
به طفل خرد مانم دل شکسته
هم از مادر هم از دايه گسسته
به شاخ مورد مانم نغز رسته
قضاي آسمان او را شکسته
کنون از تو همي زنهار خواهم
جوانمرديت را من يار خواهم
مرا زين آتش سوزنده برهان
ز چنگ شير مردم خوار بستان
جوانمردي چنان کت هست بنماي
بر اين فرزند بيچاره ببخشاي
ببخشايد دلت بيگانگان را
همان رحم آورد ديوانگان را
تو چونان دان که من بيگانه اي ام
و يا از بيهشي ديوانه اي ام
به هر حالي به بخشايش سزايم
که چونين در دم سرخ اژدهايم
تو نيز از مردمي بر من ببخشاي
به نيکي در دلت مهرم بيفزاي
پيام من بگو سرو روان را
بت گويا و ماه با روان را
پري ديدار خورشيد زمين را
شکر گفتار حور راستين را
سيه زلفين بت ياقوت لب را
بهار خرمي باغ طرب را
بگو اي از نکويي آفريده
به ناز و شادکامي پروريده
ترا خوبان به خوبي مهر داده
بتان پيش تو سر بر خط نهاده
سپاه جاودان از تو رميده
نگار چينيان از تو شميده
دو هفته ماه پيشت سجده برده
فروغ خويش رويت را سپرده
رخانت خسروان را بنده کرده
لبانت مردگان را زنده کرده
بت بربر ز رويت خوار گشته
همان بتگر ز بت بيزار گشته
گدازان شد تنم از بيم و اميد
چو برف کوهسار از تاب خورشيد
دلم افتاد در مهرت به ناکام
شتابان همچو گوري مانده در دام
خرد آواره گشته هوش رفته
دل اندر تن نه بيدار و نه خفته
نه زاسايش خبر دارم نه از رنج
نه از رامش به دل شادم نه از گنج
نه با ياران به ميدان اسپ تازم
نه چوگان گيرم و نه گوي بازم
نه يوزان را سوي گوران دوانم
نه بازان را سوي کبگان پرانم
نه مي گيرم نه با خوبان نشينم
نه جز وي در جهان کس را گزينم
نه يک ساعت ز درد آزاد باشم
نه يک روزي به چيزي شاد باشم
به خان خويش در چونين اسيرم
نبينم دوستدار و دستگيرم
به شب تا روز پيچان و نوانم
چو ماري چوب خورده در ميانم
تنم درمان ز گفتار تو يابد
دلم دارو ز ديدار تو يابد
من آنگه بازيابم صبر و هوشم
که خوش گفتار تو آيد به گوشم
اگر چه سال و مه از تو به دردم
چنين با اشک سرخ و روي زردم
مرا عشق تو در جان خوشتر از جان
وگرچه جان من زو گشت رنجان
نخواهم بي هوايت زندگاني
نجويم بي وفايت شادماني
اگر جانم ز مهرت سير گردد
به سر بر موي من شمشير گردد
همي دانم که تا من زنده باشم
به پيش بندگانت بنده باشم
سپيدي روزم از روي تو باشد
سياهي شب هم از موي تو باشد
رخ رنگينت باشد نوبهارم
لب نوشينت باشد غمگسارم
ز رخسار تو تابد آفتابم
ز گيسوي تو بويد مشک نابم
ز اندام تو باشد ياسمينم
ز گفتار تو باشد آفرينم
بهشت جاودان آن روز بينم
که آن رخسار جان افروز بينم
ز دولت کام خود آنگاه يابم
که با پيوند رويت راه يابم
ز يزدان اين همي خواهم شب و روز
که گردد بختم از روي تو فيروز
دلت بر من نمايد مهرباني
نجويد سرکشي و بدگماني
اگر کين ورزد و با من ستيزد
به جان من که خون من بريزد
چه بايد ريختن خون جواني
که هرگز بر تونامد زو زياني
ز بس کاو بر تو دارد مهرباني
تو او را خوشتري از زندگاني
ببرد دل ز جان وز تو نبرد
به ديده خاک پايت را بخرد
ز گيهان مر ترا خواهد بناچار
ازيرا کش تو بردي دل به آزار
اگر خوبي کني تن پيش دارد
وگرنه بر سر دل جان سپارد
چو بشنيد اين سخنها دايه پير
تو گفتي خورد بر دل ناوکي تير
نهاني دلش بر رامين ببخشود
وليکن آشکارا هيچ ننمود
مرو را گفت: راما! نيکناما!
نگردد همچو نامت ويس، راما
نگر تا تو نداري هرگز اميد
که تابد بر تو آن تابنده خورشيد
نگر تا تو نپنداري که دستان
به کار آيدت با آن سرو بستان
نگر تا در دلت نايد که نيرو
تواني کرد با فرزند شهرو
ترا آن به که دل در وي نبندي
کزين دلبندي آيد مستمندي
نپيمايي به دل راه تباهي
کزو رسته نيامد هيچ راهي
خردمندي و شرم و دانش و راي
به کار آيد روان را در چنين جاي
که زشت از خوب و نيک از بد بداني
به دل کاري سگالي کش تواني
اگر تو آسمان را درنوردي
وگر دريا بينباري به مردي
ميان باديه جيحون براني
ز روي سنگ لاله بشکفاني
جهاني ديگر از گوهر برآري
زمينش بر سر مويي بداري
ابا اين جادوي و نيک داني
به کار ويس هم خيره بماني
به مهرت ويسه آنگه سر درآرد
که شاخ ارغوان خرما برآرد
سزد گر دل ز پيوندش بتابي
که او ماهست پيوندش نيابي
که يارد گفتن اين گفتار با وي
که يارد جستن اين آزار با وي
نداني کاو چگونه خويش کامست
ز خوي خود چگونه دير رامست
اگر من زهره صدشير دارم
پيامت پيش او گفتن نيارم
هر آيينه تو نپسندي که در من
به زشتي راه يابد گفت دشمن
تو خود داني که ويس امروز چونست
به خوبي از همه خوبان فزونست
هر آن گه کاين سخن با وي بگويم
به رسوايي بريزد آب رويم
چنانست او ميان ويس دختان
که خسرو در ميان نيک بختان
منش بر آسمان دارد به گشي
و با مردم نياميزد به خوشي
همش در تخمه پرمايه ست گوهر
همش در گنج شهوارست جوهر
بدان گوهر ز شاهان سرفرازست
بدين جوهر ز مردم بي نيازست
نه از کار بزرگ آيد نهيبش
نه از گنج گران آيد فريبش
کنون خود دلش لختي مستمندست
به تنهايي و بي شهري نژندست
ز خان و مان و شهر خويش دورست
هم از رامش هم از مردم نفورست
گهي آب از مژه بارد گهي خون
گهي از بخت نالد گه ز گردون
چو ياد آرد ز مادر وز برادر
بجوشد همچو عود تر بر آذر
کند نفرين بر آن سال و مه شوم
که دوري دادش از آرام و از بوم
بدين سان بانوي جمشيد گوهر
به خوبي نامدار هفت کشور
به لابه خواسته مادر ز يزدانش
بپرورده ميان ناز و فرمانش
کنون پردرد و پرتيمار و نالان
ز همزادان بريده وز همالان
به پيش وي که يارد برد نامت
که يارد گفتن اين يافه پيامت؟
مرا اين کار بيهوده مفرماي
که سر هرگز نداند رفت چون پاي
زبانم گر فزن از قطر ميغست
زباني اين سخن گفتن دريغست
چو بشنيد اين سخن رامين بيدل
ز آب ديده کردش خاک را گل
ز سختي گريه اندر برش بشکست
شکنج گريه گفتارش فرو بست
هم از گريه بماند و هم ز گفتار
بران بخشاي کاو باشد چنين زار
به مغزش بر شد از دل آتش مهر
دميدش زعفران از لاله گون چهر
چو يک ساعت زبانش بود بسته
دل اندر بر شکسته دم گسسته
دگر باره سخنها گفت زيبا
ز دردي سخت و حالي ناشکيبا
بسي زاري و لابه کرد و خواهش
نيامد در ستيز دايه کاهش
چو رامين بيش کردي زارواري
ازو بيش آمدي نوميدواري
به فرجام اندرو آويخت رامين
برو ريزان ز ديده اشک خونين
همي گفت اي انوشين دايه زنهار
مکن جان مرا يکباره آوار
مبر اميدم از جان و جواني
مکن چون زهر بر من زندگاني
توي از دوستان پشت و پناهم
توي فريادجوي و چاره خواهم
چه باشد گر کني مردم ستاني
مرا از چنگ بدبختي رهاني
در بسته ز پيشم برگشايي
به روي ويسه ام راهي نمايي
گر اکنون از تو نوميدي پذيرم
به مرگ ناگهان پيشت بميرم
مکن بي جرم را در چاه مفگن
نمک بر سوخته کمتر پراگن
ترا بنده شدستم بنده بپذير
وزين سختي يکي ره دست من گير
توي درمان دردم در جهان بس
درين بيچارگي فرياد من رس
بجز تو در جهان کس را ندانم
که با او راز خود گفتن توانم
پيام من بگو با آن سمنبر
بهانه بيش ازين پيشم مياور
به چاره آسيا سازند بر باد
برآرند از ميان رود بنياد
به زير آرند مرغان را ز گردون
ز دريا ماهيان آرند بيرون
به دام آرند شيران ژيان را
به بند آرند پيلان دمان را
برون آرند ماران را ز سوراخ
به افسونها کنندش رام و گستاخ
تو نيز افسون ز هر کس بيش داني
هميدون چاره ها کردن تواني
سخن داني بسي هنگام گفتار
هنر داري بسي در وقت کردار
سخن را با هنر نيکو بپيوند
وزيشان هر دو برنه ويس را بند
اگر نه بخت من بودي نکوراي
ترا پيشم نياوردي در اين جاي
چنان چون تو مرا ياري درين کار
خدا بادا به هر کاري ترا يار
بگفت اين و پس او را تنگ در بر
کشيد و داد بوسي چند بر سر
وزان پس داد بوسش بر لب و روي
بيامد ديو و رفت اندر تن اوي
ز دايه زود کام خويش برداشت
تو گفتي تخم مهر اندر دلش کاشت
چو بر زن کام دل راندي يکي بار
چنان دان کش نهادي بر سر افسار
چو رامين از کنار دايه برخاست
دل دايه به تيمارش بياراست
دريده شد همانگه پرده شرم
شد آن گفتار سردش در زمان گرم
بدو گفت: اي فريبنده سخنگوي
ببردي از همه کس در سخن، گوي
دلت از هر کسي جوياي کامست
ترا هر زن که بيني ويس نامست
مرا تو دوست بودي اي دل افروز
وليکن دوستر گشتم از امروز
گسسته شد ميان ما بهانه
که شد تير هوا سوي نشانه
ازين پس هر چه تو خواهي بفرماي
که از فرمانت بيرون ناورم پاي
کنم بخت ترا بر ويس پيروز
ستانم داد مهرت زان دل افروز
چو بشنيد اين سخن دلخسته رامين
بدو گفت اي مرا روشن جهان بين
ترا زين پس نگر تا چون پرستم
به پيشت جان به خدمت چون فرستم
همي بيني که پيچان همچو مارم
چگونه صعب و آشتفه ست کارم
به شب گويم نمانم زنده تا بام
چو بام آيد ندارم طمع تا شام
بدان مانم که در دريا نشيند
ز دريا باد و موج سخت بيند
نگر تا او زمانه چون گذارد
که يک ساعت اميد جان ندارد
من از تيمار ويسه همچنانم
شبان از روز و روز از شب ندانم
کنون اميد در کار تو بستم
مگر گيري درين آسيب دستم
چو از تو اين نوازشها شنيدم
تو دادي بند شادي را کليدم
جوانمردي به کار آور به کردار
که بي کردار ناخوبست گفتار
بگو تا روي فرخ کي نمايي
به ديدارم دگرباره کي آيي
کجا من روز و ساعت مي شمارم
هميشه ديدنت را چشم دارم
همي تا شادمانت باز بينم
بر آتش خسپم و بر وي نشينم
به ديدارت چنان باشد شتابم
که يک ساعت قرار تن نيابم
چو آشفته نمانم بر يکي راي
چو ديوانه نپايم بر يکي جاي
بخنده گفت جادو کيش دايه
تو هستي در سخن بسيار مايه
بدين گفتار نغز و لابه چون نوش
به مغز بيهشان باز آوري هوش
دلم را تو بدين گفتار خستي
چو جانم را بدين زنهار بستي
ز جان خويش بندي برگشادي
بياوردي و بر جانم نهادي
نگر تا هيچ گونه غم نداري
کزين اندوهت آيد رستگاري
تو خود بيني که کامت چون برآرم
به نيکي روي کارت چون نگارم
ترا بر اسپ تازي چون نشانم
به چشم دشمنان بر چون دوانم
تو هر روزي بدين هنگام يک بار
گذر کن هم بدين فرخنده گلزار
که من خود آگهي پيش تو آرم
ز هر کاري که دارم يا گذارم
چو هر دو دل برين وعده نهادند
رخان يکدگر را بوسه دادند
به پيمان دست يکديگر گرفتند
بدين گفتار و پس هر دو برفتند